معنی کلمه مجبور در لغت نامه دهخدا
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بده ست یا مخیر.ناصرخسرو.در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور.مسعودسعد.نکنمت سرزنش که مجبوری
بسته حکم و امر یزدانی.مسعودسعد.از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است.مسعودسعد.زو چه نالی که چون تو مجبور است
زو چه گریی که چون تو حیران است.ادیب صابر.این که در کنج کلبه امروز
در فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
هیچ مختارنیست جز مجبور.انوری.رأی مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.خاقانی.این چنین واجستها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.مولوی.و مختار در آن اختیار مجبور بود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 29 ).
- امثال :
مجبور مسئول نتواند بود. ( امثال و حکم ج 3 ص 1501 ).
|| بعد از شکستگی بسته شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). استخوان شکسته بسته شده و نیکو حال گشته. ( ناظم الاطباء ).