معنی کلمه مجاهد در لغت نامه دهخدا
شاه در برگرفت زاهد را
شیر کافرکش مجاهد را.نظامی. || مأخوذ از تازی ، کوشش کننده و جد و جهدکننده. ( ناظم الاطباء ). کوشش کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور.انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 231 ). || محنت کشنده. || کارگر. ( ناظم الاطباء ). || در دوران مشروطیت ایران این نام به کسانی اطلاق می گردید که در راه آزادی و وطن اسلحه بدست می گرفتند و به ضد دشمنان آزادی ایران می جنگیدند :
زسنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی.بهار.- امثال :
مجاهد روز شنب ه ؛ این شنبه 27 رجب 1327 قمری مطابق 22 اسد و 23 مرداد 1288 شمسی و 14 اوت 1909 مسیحی است که یک روز پیش از آن یعنی جمعه 26 رجب طهران به دست آزادی خواهان فتح شد و فردای فتح جمعی غوغاگونه که نه صاحب جرأت و نه دارای عقیدتی جزم بودند مسلح شده و به امید غارت به آزادی طلبان پیوستند. نظیر مثل نقش شاهنامه. ( امثال و حکم ج 3 ص 1501 ).
مجاهد. [ م ُ هَِ ] ( اِخ ) ابن جبرالقاری ، مکنی به ابی الحجاج ( متوفی به سال 104 هَ. ق. ) مولای عبداﷲبن سائب ، و بعضی گویند مولای قیس بن سائب مخزومی. از کبار تابعین بود. از ابن عباس و جابر و ابوهریره و ابوسعید خدری و دیگران استماع کرد و از عبداﷲبن عباس و عبداﷲبن ابی لیلی اخذ قرائت نمود و بر علی بن ابی طالب و ابی بن کعب قرائت کرد. اعمش و لیث بن سلیم و منصوربن سلیم و جز آنها از وی روایت کنند. ( از معجم الادباء ج 6 ص 242 ).
مجاهد. [ م ُ هَِ ] ( اِخ ) ابن سلیمان بن مرهف تمیمی معروف به خیاط ( متوفی به سال 672 هَ. ق. ) از ادبای عوام در مصر بود. او را اشعار و ظرایف و اخباری است. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 837 ).
مجاهد. [ م ُ هَِ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ عامر، مکنی به ابوالجیش الموفق مولای عبدالرحمن قاصربن منصور محمدبن ابی عامر امیر اندلس است. اهل ادب و شجاعت و دوستدار علم بود. در قرطبه نشأت یافت و در شورش لشکریان به جزایری که در شرق اندلس بود یعنی دانیه و منورقه رفت و بردانیه دست یافت و دانیه در زمان وی کانون قراء در غرب شد. مجاهد کتابی در عروض تألیف کرد که دلیل بر قدرت و اطلاع وی در این باب است. ( از معجم الادباء ج 6 ص 243 و 244 ).