مجانست

معنی کلمه مجانست در لغت نامه دهخدا

مجانست. [ م ُ ن َ / ن ِ س َ ] ( ع مص ) مجانسة. همشکل شدن. رجوع به مجانسة شود. || ( اِمص ) همجنسی. ( غیاث ). همجنسی و مشابهت و هم شکلی. ( ناظم الاطباء ). تجانس. همانندی. مشاکلت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی
مجانست نبود درمیان زر و سفال.عنصری.چون نبیند مجانست با دوست
داند آنگه که خود نه درخور اوست.سنائی.بی شکی چون مجانست نبود.
در مراتب مؤانست نبود.سنائی.|| هم قومی. ( غیاث ). || به اصطلاح عروض شعری که دارای صنعت تجنیس باشد. ( ناظم الاطباء ).
مجانسة. [ م ُ ن َ س َ ] ( ع مص ) با چیزی مانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). با چیزی مانیدن و همجنسی کردن. جناس. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). هم شکل شدن و اتحاد جنس با چیزی و منه : «و کیف یؤانسک من لایجانسک ». ( از اقرب الموارد ). مجانسة اتحاد در جنس است. ( از تعریفات جرجانی ). و رجوع به مجانست شود.

معنی کلمه مجانست در فرهنگ معین

(مُ نِ سَ ) [ ع . مجانسة ] (مص ل . ) همجنسی ، مانند هم شدن .

معنی کلمه مجانست در فرهنگ عمید

۱. هم جنس شدن، هم جنس بودن.
۲. مانند هم شدن.

معنی کلمه مجانست در فرهنگ فارسی

همجنس شدن، همجنس بودن
( مصدر ) بهم مانند بودن همجنس بودن ماننده شدن .

معنی کلمه مجانست در ویکی واژه

مجانسة
همجنسی، مانند هم شدن.

جملاتی از کاربرد کلمه مجانست

که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا. » و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم. درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار. چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی ومروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زرد روی گردد، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان ومزیت افتد، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند.
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است. سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بی‌خبری. اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید. زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط؟ چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار مَلِکی تو پدید آمد. عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود. حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در مُلک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحبِ تاج و سریر است. عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز با که کند؟ و داد جمال با کمال خود از که ستاند؟ عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه: