مجانس

معنی کلمه مجانس در لغت نامه دهخدا

مجانس. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) مانا به چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. ( قراضه طبیعیات از فرهنگ فارسی معین ). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. ( قراضه طبیعیات ایضاً ). || ( اصطلاح هندسی ) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطه زیر برقرار باشد:
a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطه a =Pp1 بوجود آید. متجانس. ( فرهنگ فارسی مع-ی__ن ).

معنی کلمه مجانس در فرهنگ معین

(مُ نِ ) [ ع . ] (اِ فا. ) همجنس .

معنی کلمه مجانس در فرهنگ عمید

هم جنس.

معنی کلمه مجانس در فرهنگ فارسی

همجنس
( اسم ) ۱ - آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس : همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع . یا مجانس بودن . از جنس دیگری و همانند او بودن : سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند . متجانس .

جملاتی از کاربرد کلمه مجانس

من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
خلق نیکو بحق مؤانست است این چنین خلق از مجانست است
و روی ابو موسی قال: قال رسول اللَّه (ص): ما احد اصبر علی اذی یسمعه من اللَّه، انّهم یدعون له ولدا و انّه یعافیهم و یرزقهم، ثم نزّه نفسه عزّ و جلّ عن الولد، فقال: «وَ ما یَنْبَغِی لِلرَّحْمنِ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً» ای لا یفعل ذلک و لا یحتاج الیه و لا یوصف به لانّه لا یلیق به الولد اذ لا مجانسة بینه و بین احد، لانّه غنیّ غیر محتاج الی معونة الاولاد و الانس معهم و التزیّن بهم.
مناسب لفظهایش با معانی مجانس هم مطالع با مقاطع
و این آن معنی است که آن پیر گفت -رَضِيَ اللّهُ عنه- که: «اندوه ما ابدی است. نه هرگز همّت ما مقصود را بیابد و نه کلّیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت»؛ از آن‌چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه، و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش، غافل نه. پس گرفتاری ای است فتاده همیشگی، و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس، مقدور خلق نه و بر فنا تبدّل صورت نه و بر بقا تغیّر روا نه. هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود؟ کار دوستان وی از سر به سر. تسلّی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده. عبارتشان از خود به خود، مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزّه از اوصاف و احوال خلق.
اکنون بنگریم تا مر این دو جوهر را با یکدیگر مجانستی هست یا نه. پس گوییم که چیزی مر چیزی را یا نجس و مشاکل بود یا ضد و مخالف باشد، و معلوم است که ضد از ضد آرایش و بها و نور نپذیرد، بل (که) ضدان مر یکدیگر را تباه کنند وز یکدیگر بگریزند، و پیداست که جوهر جسم منفعل از آن جوهر لطیف فاعل بر لطافت و آرایش و فواید شنونده است. پس پیدا آمد که میان این دو جوهر مجانست و موالفت است و خدای تعالی از آن برتر است که چیزی مر او را مشاکل و مجانس باشد.
مجانس گوی راز پادشاهی معما دان اسرار الهی
اما این‌جا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، می‌پندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آن‌چه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یک‌دیگر را؛ از آن‌چه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَث‌اند و حوادث یک جنس‌اند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مر آن جوهر را که لطیف است و با جسم مجانست دارد، نفس کلی گوییم و اگر کسی مر او را به نامی دیگر گوید، با او به نام مضایقت نکنیم پس از آنکه بداند که او صانع عالم جسم است و (از) جوهر فریشتگان است که به فرمان خدای تعالی کارکنانند. و گوییم که خدای تعالی پدیدآرنده این جوهر لطیف فاعل است که مر او را به دلیل فعل های او توان شناختن به عقل و تمیز و فکرت و تدبیر، و این جوهری است فاعل، چنانکه جسم جوهری است منفعل، و چنانکه این جوهر منفعل آراسته شده است مر پذیرفتن فعل را بی آنکه مر او را خواستی است (اندر آن)، آن جوهر فاعل نیز آراسته است مر پدید آوردن فعل را به خواست و قصد. و این سخنی است به ترازوی عقل سخته و به مکیال عدل پیموده، از بهر آنکه ظاهر است که مر این منفعل را خواست و ناخواست نیست و به ظهور فعل که حاضر است فاعل ثابت است، پس لازم آید که مر فاعل را خواست و ناخواست باشد، از بهر انکه فاعل و منفعل بر دو طرف نقیض ایستاده اند. و چنانکه انفعال دلیل عجز و فرمان برداری است، فعل از فاعل دلیل قدرت و فرمان روانی است، از بهر آنکه عجز و قدرت و فرمان روانی و فرمان برداری که صفت های این دو جوهرند،نیز بر (اطراف) نقیض اند.