معنی کلمه متوطن در لغت نامه دهخدا
- متوطن شدن ؛ جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن : در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596 ). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. ( تاریخ قم ص 25 ). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. ( تاریخ قم ص 216 ).
|| دل که بر چیزی شود. ( آنندراج ). کسی که دل بر چیزی می نهد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به توطن شود.
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طَ ] ( ع اِ ) محل اقامت : شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290 ).