متنبه

معنی کلمه متنبه در لغت نامه دهخدا

متنبه. [ م ُت َ ن َب ْ ب ِه ْ ] ( ع ص ) خبردار و آگاه. ( غیاث ). بیدارو هوشیار و آگاه و خبردار. ( ناظم الاطباء ). آگاه شده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ).
- متنبه ساختن ؛ آگاه کردن. خبردار کردن : هرگاه حضرت شاه از این حکایت تحاشی مینماید او را متنبه سازد. ( عالم آرا چ امیرکبیر ص 216 ).
- متنبه شدن ؛ با خبر شدن. آگاه شدن : و می گفتند که الیسع بدین سخنان میخواهد که شما را بفریبد ایشان متنبه نشدند. ( تاریخ قم 103 ).
|| بیدار و هوشیار شونده. ( آنندراج ). بیدار شده از خواب و هوشیار شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تنبه شود. || تأدیب کننده و تنبیه کننده. || یادآوری کننده. در خاطر آورنده. || کسی که پند میگیرد و نصیحت می پذیرد. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه متنبه در فرهنگ معین

(مُ تَ نَ بِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) بیدار، آگاه ، تنبیه شده .

معنی کلمه متنبه در فرهنگ عمید

۱. آگاه، هوشیار.
۲. [قدیمی] بیدارشده ازخواب، بیدار.

معنی کلمه متنبه در فرهنگ فارسی

بیدارشده ازخواب، بیدار، آگاه وهوشیار
۱ - ( اسم ) بیدار شونده از خواب . ۲ - ( صفت ) بیدار . ۳ - هوشیار جمع : متنبهین .

جملاتی از کاربرد کلمه متنبه

و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از مدح تواضع و فروتنی، نسبت به کسانی است که متکبر نباشند اما کسی که متکبر باشد، بهتر آن است که تواضع او را نکنند، زیرا که فروتنی و ذلت از برای کسی که متکبر باشد موجب پستی و ذلت خود است و باعث گمراهی آن متکبر، و زیادتی تکبر او می شود و بسا باشد که اگر مردم تواضع او را نکنند و بر او تکبر کنند متنبه شود و تکبر را ترک کند.
متنبه شدم و قصد عنانش کردم بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
علاج جهل مرکب: و حقیقت این جهل آن بود که نفس از صورت علم خالی بود، و به صورت اعتقادی باطل و جزم بر آنکه او عالم است مشغول، و هیچ رذیلت تباه تر از این رذیلت نبود، و چنانکه اطبای ابدان از معالجات بعضی امراض بد و علل مزمنه عاجز باشند اطبای نفوس از علاج این مرض نیز عاجز باشند، چه با وجود آن صورت کژ متنبه نشود، و تا متنبه نشود طلب نکند، و این آن علم بود که: « جهل از آن علم به بود صد بار ».
و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می‌گشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می‌کند مستحق عزل و استخفاف می‌گردد و خلعت ولایت بر او زوال می‌آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی می‌نپسندی که با خلعت تو بی‌ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان می‌دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی‌گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی می‌کردم و بدو می‌بردم اوآنهمه بدرویشان می‌داد و شب مرا گرسنه همی‌داشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می‌بینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می‌کرد و هر کجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می‌دادی اکنون سر می‌اندازی گفت: می‌پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می‌کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می‌گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می‌رفتی و هر کجا که می‌دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی‌قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانه‌ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می‌کردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.
بیداد کیش من متنبه نمی‌شود وحشی من این ندای عبث چند دردهم