متفکر

معنی کلمه متفکر در لغت نامه دهخدا

متفکر. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ] ( ع ص ) اندیشنده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). اندیشه کننده و فکرکننده و تأمل کننده و باتدبیر و اندیشناک و دراندیشه. آن که بیندیشد. ( ناظم الاطباء ) :
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و زین جمله برستی.سعدی.|| مردم موقر و باثبات و سنگین. ( ناظم الاطباء ). || مردم سراسیمه. ( ناظم الاطباء ). || حیران و آشفته. ( ناظم الاطباء ). اندیشه ناک و آشفته و غمگین. ج ، متفکرین.

معنی کلمه متفکر در فرهنگ معین

(مُ تَ فَ کِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) اندیشمند.

معنی کلمه متفکر در فرهنگ عمید

۱. دانا، خردمند.
۲. (صفت ) کسی که در امری فکر و اندیشه می کند، فکرکننده.

معنی کلمه متفکر در فرهنگ فارسی

فکرکننده، کسی که درامری فکرواندیشه میکند
( اسم ) ۱ - فکر کننده اندیشنده : قیاف. متفکری بخود گرفت . ۲ - اندیشه ناک غمگین جمع : متفکرین

جملاتی از کاربرد کلمه متفکر

من گدا متفکر که این کدام شه است که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
بدان که محاضره بر حضور دل افتد اندر لطایف بیان، و مکاشفه بر حضور تحیر سر افتد اندر حظیرهٔ عیان. پس محاضره اندر شواهد آیات باشد، و مکاشفه اندر شواهد مشاهدات و علامت محاضره دوام تفکر باشد اندر رؤیت آیت و علامت مکاشفه دوام تحیر اندر کُنه عظمت. فرق میان آن که اندر افعال متفکر بود، و از آنِ آن که اندر جلال متحیر بود بسیار بود از این دو یکی ردیف خُلّت بود و دیگری قرین محبت.
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
سحر گهی متفکر نشسته در کنجی بفکر آنکه چرا حال من بد است امسال
در جمله، ذکر فکرت ملک شایع شد. بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد. پس به نزدیک ایران‌دخت رفت و گفت: چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده‌ام تا این غایت هیچ چیز از من مطوی نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده‌ است، و یک دو کرت براهمه را طلبیده‌ است و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده‌ است و متفکر و رنجور نشسته، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت، و پس از رحمت و عاطفت مَلِک، عنایت و شفقت تو باشد؛ می‌ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن به حسرت و ندامت کشد. ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم.
متفکر همی بباید زیست متحیر همی بباید مرد
که یکی روز من نشسته بدم متفکر به گوشه ای ملزم
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید (؟برآمد) به صفه شد و بر تخت نشست متفکر و متحیّر و اندوهگین. ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بار عام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبان‌ها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟
معشوق مطلقی را حمد و ستایش سزاست جل جلاله که تمام موجودات عاشق مقید اویند. همه راه اوست می‌پویند و وصل اوست که می‌جویند و حمد اوست می‌گویند و ان من شیء الایسبح بحمده هر برگی از دفتر معرفتش آیتی‌ست و هر گیاهی در بیدای وحدتش فراشته رایتی؛ با اینهمه عالمی متفکر آنند و جهانی بدیدهٔ حیرت نگران، چه هرچه جهد بیش بنمایند و بیشتر گرایند منزل مقصود دورتر شود و دیدهٔ معرفت بی‌نورتر.