معنی کلمه متعلق در لغت نامه دهخدا
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است.سعدی. || منسوب. قوم و خویش. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به متعلقان شود.
- متعلق شدن ؛ منتسب شدن. مربوط شدن :
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 780 ).|| علاقه دارنده. || به اندک چیز قناعت کننده. ( منتهی الارب ). قولهم : لیس المتعلق کالمتأنق ، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).
متعلق. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) جائی که در آن چیزی آویزان شده. || علاقه و دلبستگی. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح نحو ) فعل یا شبه فعلی است که جار و مجرور و ظرف بدان تعلق دارد. ( از اقرب الموارد ).
متعلق. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز شهرستان اهر است که 143 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 484 ).