متعذر. [ م ُ ت َ ع َذْذِ ] ( ع ص ) دشوار. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از اقرب الموارد ). کار دشوار. دشوار و مشکل. || محال. ( ناظم الاطباء ). محال. مقابل ممکن. ناممکن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : دوم آن که مطلوب خداوند غم ، یا از دست رفته ای باشد و اندریافتن آن متعذر باشد. یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشد از یافتن آن.( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً ). و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که به دست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد، صواب نبینند. ( کلیله چ مینوی ص 162 ). اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. ( کلیله ، ایضاً ص 375 ). دست مخلوق از ایجاد و احیا قاصراست ، اهلاک و افنا از جهت وی هم متعذر. ( کلیله ، ایضاً ص 296 ). چه هر که پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمرخویش سازد به هر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد. ( کلیله ، ایضاًص 301 ). گفت مخالطت چهار چیز متعذر است ، مصلح و مفسد، خیر و شر، و نور و ظلمت ، و روز و شب. ( کلیله ، ایضاً ص 385 ). و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن و متعذر شد. ( سندبادنامه ص 58 ). قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود. ( سندبادنامه ص 293 ). صبر از متعذر چکنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمه گوش.سعدی ( دیوان چ مظاهر مصفا ص 656 ).- متعذرالمصرف ؛ آنچه که بکار بردنش دشوار باشد. ( فرهنگ فارسی معین ). - || در مورد موقوفه ای بکار می رود که عواید آن را نتوان به مصرفی که واقف تعیین کرده است رساند. ( فرهنگ فارسی ایضاً ). - متعذرالوصول ؛ آنچه که بدست آوردنش دشوار وناممکن باشد. || آلوده. || نشان و نقش پای محو شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || عذرخواه و عذر آورنده. ( ناظم الاطباء ). || خراجی که صعب الوصول باشد به علت دوری مؤدیان یا افلاس آنان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : اهل حرث و زرع... دست از زراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد... و در ملک خللی فاحش... ظاهر گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ، ص 358 ).
۱. کسی که عذر و بهانه می آورد. ۲. [قدیمی] دشوار. ۳. [قدیمی] غیرممکن.
معنی کلمه متعذر در فرهنگ فارسی
غذر آرونده، کسی که عذروبهانه بیاورد، دشوار ۱ - ( اسم ) عذر آورنده بهانه آورنده . ۲ - ( صفت ) دشوار سخت محال : و این محله همه بسوخت چنانکه فرو نشاندن متعذر باشد . ۳ - مالیاتی که بعلت غیبت یا فقر مودی وصول نشدنی باشد. دشوار
جملاتی از کاربرد کلمه متعذر
ازینجاست اگر مریدی مردود ولایت شیخی شود هیچ کس از مشایخ او را بکمال نتوانند رسانید و مردود جمله ولایات مشایخ گردد مگر مریدی که از خدمت شیخ بعذری بازماند بی آنک رد ولایت بدو رسد و متعذر بود او را بخدمت شیخ رسیدن و ازو استفادت کردن اما بواسطه وفات شیخ یا سفری دور که نتواند مرید آید آنجا رسیدن چون بدین عذرها بخدمت شیخی دیگر پیوندد معذور بود تصرف همت آن شیخ ممکن است که او را بمقام مرغی رساند زیرا که بیضه وجود مرید استعداد مرغی فاسد نکرده است. دیگر آداب خلوت بسیارست اما شرایط این هشت بود که نموده آمد.
موش گفت: وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید. چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد. زیرا که از سیرت خردمندان دور است «گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن. »
اما از روی معشوقی نظارۀ عاشق درمییابد. از سهل پرسیدند که: ما مراد الحق من الخلق؟ گفت: مساهم علیه. حریت اینجا از جانبین متعذر مینماید، چه هرجا که نسبت آمد حریت رفت.
(این جمله که یاد کردیم، مغز سخن محمد زکریای رازی است اندر هیولی. و برهان کرده است محمد زکریا بر آنکه هیولی قدیم است و روا نیست که چیزی پدید آید نه از چیزی، بدانچه گفته است: ابداع- اعنی چیزی کردن نه از چیزی- به مقصود کننده چیزی نزدیک تر است از ترکیب. یعنی اگر خدای مردم را ابداع کردی تمام به یک بار، مقصود او زودتر از آن به حاصل شدی که به مهل مر او را همی ترکیب کند، و این مقدمه است. آن گاه گوید که صانع حکیم از کاری که آن به مقصود او نزدیک تر باشد، سوی کاری که آن از مقصود او دورتر باشد میل نکند، مگر آن گاه که از وجه آسان تر و نزدیک تر متعذر باشد، و این دیگر مقدمه است. آن گاه گوید: نتیجه از این دو مقدمه آن آید که واجب آید که وجود چیزها از صانع عالم به ابداع باشدنه ترکیب. و چو ظاهر حال به خلاف این است و وجود چیزها به ترکیب است نه به ابداع، لازم آید که ابداع متعذر است، از بهر آنکه هیچ چیز از هیچ چیز اندر عالم همی پدید نیاید مگر به ترکیب از این امهات که اصل آن هیولی است. و گوید که اسقرای کلی برابر برهان باشد و چو هیچ چیز در عالم پدید نیاید مگر از چیزی دیگر، واجب آید که پدید آمدن طبایع از چیزی بوده است که آن چیز قدیم بوده است و آن هیولی بوده است، پس هیولی قدیم است و همیشه بوده است و لیکن مرکب نبوده است، بل که گشاده بوده است. و دلیل بر درستی این قول آن است که گوید که چو اصل جسم یک چیز است که آن هیولی است و اندر این جسم کلی که عالم است جزوهای هیولی بر یکدیگر اوفتاده است و بعضی از جسم برتر است و بعضی فروتر است، این حال دلیل است بر آنکه هیولی مقهور نبوده است پیش از ترکیب عالم، و چو مقهور نبوده است و قهرش به ترکیب اوفتاده است، گشاده بوده است پیش از ترکیب و به آخر کار که عالم برخیزد، هیولی هم چنانکه بوده است گشاده شود و همیشه گشاده بماند. و نیز گفته است که اثبات صانع قدیم بر ما بدان واجب است که مصنوع ظاهر است، پس دانستیم که صانع او پیش از او بوده است و مصنوع هیولی است مصور، پس چرا صانع پیش از مصنوع به دلالت مصنوع ثابت شد و هیولی پیش از مصنوع به دلالت مصنوع که بر هیولی است ثابت نشد؟ و چو جسم مصنوع است از چیزی به قهر قاهری، هم چنانکه قاهر قدیم ثابت است پیش از قهر آنچه قهر بر او افتاده است، نیز واجب است که قدیم باشد و ثابت باشد پیش از قهر و آن هیولی باشد، پس هیولی قدیم است. این جمله قول این فیلسوف است اندر قدیمت هیولی.)
پس شاهزاده را گفت: حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی، سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم، من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر، متعذر و حکما گفته اند:
قتاده گفت: فتح مکه است، مجاهد گفت: فتح خیبر است و جمهور مفسران بر آنند که این صلح حدیبیه است. معنی الفتح فتح المنغلق و الصلح مع المشرکین بالحدیبیة کان متعذرا حتی فتحه اللَّه عز و جل. کاری دشوار بود منغلق پیمان بستن و صلح کردن با مشرکان روز حدیبیه تا رب العزه بفضل خود آن کار فرو بسته برگشاد و آن دشخواری آسان کرد و آن را فتح نام کردند.