متسع

معنی کلمه متسع در لغت نامه دهخدا

متسع. [ م ُت ْ ت َ س ِ ] ( ع ص ) ( از «وس ع » ) فراخ شونده. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). فراخ و پهن و عریض و گشاد و پهن شده. ( ناظم الاطباء ) : طارمی دیدمرتفع و رواقی متسع برکشیده. ( سندبادنامه ص 179 ).
حق تعالی وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع، مهراس از آن.مثنوی.ملک... فرمود تا مصارعت کنند مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم حاضر شدند. ( گلستان ).
متسع. [ م ُت ْ ت َ س َ ] ( ع ص ، اِ ) جای فراخ و گشاد و جزء فراختر و گشادتر. ( ناظم الاطباء ) || ( در اصطلاح هندسه ) در نزد مهندسین عبارت است از سطحی که محاط به نه ضلع متساوی باشد و اگر این اضلاع باهم برابر و مساوی نباشند آن سطح را نه ضلعی گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 168 ). || در علم جفر و نزد اهل تکسیر وفقی را گویند که بر هشتاد و یک خانه مشتمل باشد و آن را مربع نه در نه خوانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 168 ). || در اصطلاحات شعری ، مسمطی را گویند که هر بندش دارای نه مصراع باشد. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و مسمط شود.
متسع. [ م ُ س ِ ] ( ع ص ) آنچه بسازد عدد نه را. ( از ناظم الاطباء ). || کسی که خداوند شترانی باشد که نه روز یک نوبت آب خورند. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه متسع در فرهنگ معین

(مُ تَّ س ) [ ع . ] (ص . ) وسیع ، گشاد.
(مُ تَ سِّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - مسمطی که هر بندش دارای نه مصراع باشد. ۲ - سطحی که نه ضلع متساوی آن را احاطه کند.

معنی کلمه متسع در فرهنگ عمید

گشاد، با وسعت.

معنی کلمه متسع در فرهنگ فارسی

فراخ شونده، گشاد، باوسعت
( صفت ) ۱ - ( شعر ) مسمطی که هر بندش دارای نن مصراع باشد . ۲ - سطحی که نه ضلع متساوی آنرا احاطه کند . توضیح اگر اضلاع متساوی نباشند آنرا ذوتسعه اضلاع گویند .
آنچه بسازد عدد نه را

معنی کلمه متسع در ویکی واژه

وسیع، گشاد.
مسمطی که هر بندش دارای نه مصراع باشد.
سطحی که نه ضلع متساوی آن را احاطه کند.

جملاتی از کاربرد کلمه متسع

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زور آوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
هر دو را دل از تلاقی متسع هم‌دگر را قصه‌خوان و مستمع
حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس از آن
همان رحمت بعالم متسع شد بدون آن تمدن ممتنع شد
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
لفظها موجز و معانی را عرصه ئی نیک متسع یابی
جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل