معنی کلمه متزلزل در لغت نامه دهخدا
- متزلزل شدن ؛ در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن : و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299 ).
- متزلزل کردن ؛ آشفته کردن. لرزان کردن :
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.سعدی.- متزلزل گشتن ؛ متزلزل شدن : که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437 ) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409 ). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود.
|| در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش ، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست :
رسول اﷲ کذبه الاعادی
فویل ثم ویل للمکذب
در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید:
سخن هر سری را کند تاج دار.
در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. ( حدائق السحر صص 78-79 ).
متزلزل. [ م ُ ت َ زَ زَ ] ( ع ص ) سخت جنبیده از زلزله. ( ناظم الاطباء ) ( ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده قبل و تزلزل شود.