معنی کلمه متحرک در لغت نامه دهخدا
- غیر متحرک ؛ ساکن و بی حرکت. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تحرک شود.
- متحرک بودن ؛ جنبیدن و حرکت کردن. ( ناظم الاطباء ) : آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. ( گلستان ).
- متحرک شدن ؛ جنبیدن. ( ناظم الاطباء ). حرکت کردن. جنبیدن. از جائی بجائی دیگرشدن :
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر.سعدی.- متحرک کردن ؛ جنباندن و حرکت دادن. ( ناظم الاطباء ) :
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.سعدی.- متحرک گرداندن ؛ ( گردانیدن )،به حرکت در آوردن. جنباندن.
- || ( اصطلاح علم قرائت ) حرفی را حرکت دادن : چون در وقف خواهند که یاء متکلم را چون «مالی » و «سلطانی » متحرک گردانند«ها»یی بدان الحاق کنند. ( از المعجم چ دانشگاه ص 30 ).
- متحرک گردیدن ( گشتن ) ؛ حرکت کردن. جنبیدن : تا آن جسم متحرک گردد اندر ذات خویش. ( قراضه طبیعیات ).
|| فعال با جنب و جوش و حرکت. || به اصطلاح صرف و نحو، هر حرفی که دارای حرکت باشد. ضد ساکن. ( ناظم الاطباء ).