متجزی. [ م ُ ت َ ج َزْ زی ] ( ع ص ) ( از «ج زء» ) پاره پاره گردیده. ( آنندراج ). جزٔجزٔشده. ( ناظم الاطباء ). || پاره پاره گردنده. ( فرهنگ فارسی معین ). || تجزیه شونده. ( فرهنگ فارسی معین ) : و این صنع بر این جوهر متجزی متکثر که جسم است به فرمان کسی افتاده تا بدین هیأت شده است. ( جامعالحکمتین از فرهنگ فارسی ایضاً ). و رجوع به تجزی و ماده قبل شود. || ( اصطلاح اصولی ) کسی که قائل به تجزیه در اجتهاد است یعنی در برخی از مسائل شرعی مجتهد باشد و تواند آنها را به استناد دلائل لازم ، استخراج و استنباط کند. ( از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی ). متجزی ٔ. [ م ُ ت َ ج َزْ زِءْ ] ( ع ص ) پاره پاره شده و جزء جزء شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پسنده و راضی و خشنود. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده بعد شود.
معنی کلمه متجزی در فرهنگ معین
(مُ تَ جَ زِّ ) (اِفا. ) تجزیه شونده .
معنی کلمه متجزی در فرهنگ عمید
تجزیه شونده، جزءجزءشونده.
معنی کلمه متجزی در فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - پاره پاره گردنده . ۲ - تجزیه شونده : و این صنع برین جوهر متجزی متکثر که جسم است بفرمان کسی افتاده تا بدین هیات شده است .
جملاتی از کاربرد کلمه متجزی
اصحاب هیولی چو ایران شهری و محمد زکریای رازی و جز (از) ایشان گفتند که هیولی جوهری قدیم است. و محمد زکریا پنچ قدیم ثابت کرده است: یکی هیولی و دیگر زمان و سه دیگر مکان و چهارم نفس و پنجم باری- سبحانه-، و تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا. (او گفته است که هیولی مطلق جزوها بوده است نامتجزی، چنانکه مر هر یکی را از او عظمی بوده است، از بهر آنکه آن جزوها که مر هر یکی را از او عظمی نباشد، به فراز آمدن آن چیزی نباشد که مر او را عظم باشد، و نیز مر هر جزوی را از او عظمی روا نباشد کز آن خردتر عظمی روا باشد که باشد، چه اگر مر جزو هیولی را جزو باشد، او خود جسم مرکب باشد، نه هیولی مبسوط باشد و هیولی که مر جسم را مادت است مبسوط است. پس گفته است اندر قول اندر هیولی که ترکیب اجسام از آن اجزای نامتجزی است و گشاده شدن ترکیب اجسام عالم سوی آن جزو باشد به آخر کار عالم و هیولی مطلق آن است.)
و چو این حال مقرر است، گوییم که چو درست کردیم که هر بوده ای هست بوده است و نقطه اکنون ها بر او گذشته (است) تا امروز او را همی گوییم: بوده است – چنین که همی گوییم: سقراط بوده است، یا این عالم پیش از این (ساعت) که ما اندر اوییم بوده است – و روا نیست که آنچه اکنون ها (بر او) به گشتن حال او (نگذشته) باشد مر او را (بوده) گویند، لازم آید که آغاز اکنون ها به جملگی اکنونی بوده است که پیش از آن هیچ اکنونی نبوده است البته، و این جوهر حال گردنده – که جسم است – اندر اکنونی حاصل شده است که مر آن اکنون را هیچ گذشتگی نبوده است البته. و آن اکنون نخستین که آغاز حرکت مکانی از او بوده است، آغاز و ابتدای زمانی بوده است که گذشته است و این اکنون که ما اندر اوییم، انجام زمان گذشته است، بل (که) زمان جز گذشته (خود) چیزی نیست و ناآمده را از او وجود نیست. و زمان بر مثال خطی است و هر اکنونی از او بر مثال نقطه است و ترکیب زمان از اکنون های متواتر است، چنانکه ترکیب خط از نقطه هاست. و آغاز و انجام خط دو نقطه است: یکی آنکه کشیدگی خط از او گشته است و دیگر آنکه کشیدگی خط بر او ایستاده است. و (از) زمان چیزی هست نیست، مگر آن نقطه نامتجزی که نام او اکنون است مر حاضران او را، چنانکه از خط چیزی اندر گذار نیست، مگر آن نقطه که کشیدگی خط بر او توقف کرده است. و آنچه همی نام بر او اوفتد از زمان بودنی، عینی موجود نیست، چنانکه خط ناکشیده عینی موجود نیست. و چنانکه خط جز کشیده و پرداخته نباشد، زمان (نیز) جز گذشته نباشد، و چنانکه اگر بر خط نقطه ها بیفزاید درازتر شود، اگر بر زمان اکنون ها بیفزاید دراز تر شود، و لیکن نام (بیفزاید) همی بر چیز بودنی اوفتد که او اندر محل (باشد) است و نه اندر محل (هست) است، و آنچه بودنی باشد ممکن الوجود باشد و ممکن الوجود میانجی باشد میان وجود و عدم.
(گوییم که اندر قول این مرد که همی گوید: ترکیب اجسام از اجزای هیولی و جوهر خلاست، تناقض بر او پوشیده شده است با بزرگی و پیدایی او. و تناقض اندر این سخن بدان روی است که چو همی گوید: مر جسم را اجزای هیولی اصل است و روا نیست که پدید آمدن جسم نه از چیزی باشد، و مر هیولی را اجزای نامتجزی همی نهد بی هیچ ترکیب و اقرار همی کند که آن اجزا هر چند نامتجزی است چنان نیست که مر هر جزوی را از آن هیچ بزرگی نیست، از بهر آنکه مر جسم را عظم است و روا نباشد که از آن اجزای بی هیچ عظمی چیزی آید که مر او را عظم باشد، و چو مقر است که هر جزوی را از آن اجزای نامتجزی عظمی است، این از او اقرار باشد که هر جزوی از آن به ذات خویش اندر مکانی است، و چو مر جسم را ترکیب از آن اجزا باشد که هر یکی از آن اندر مکانی است، آن جسم که از آن اجزای ترکیب یابد، به جملگی خویش اندر آن مکان های خود باشد که اجزای او اندر آن بودند و اکنون اندر جملگی آن است، و شکی نیست اندر آن که مر جسم را به یک مکان بیش حاجت نیست، پس باز چرا همی گوید که جسم اندر خلاست؟ و این چنان باشد که مکان اندر مکان باشد و هر کسی داند که مکان را به مکان حاجت نیست. پس قول او که همی گوید: مر اجسام عالم را ترکیب از اجزای هیولی و جوهر خلاست، متناقض است، از بهر آنکه آن جزو نامتجزی که او همی گوید آن هیولی است، چیزی نیست مگر متمکن اندر مکانی، پس اگر این جزو که او خود با خلا یک چیز بود با خلا نیامیخته است، واجب آید که دو خلا باشند با یکدیگر آمیخته، و اگر اندر یکدیگر آمیزند و یک چیز شوند، پس ایشان خلا نباشند که اجسام باشند، از بهر آنکه آمیختن و مجاورت و مخالطت مر اجسام راست با یکدیگر اندر خلا و چو خلا به دعوی او مکان است و جسم با جسم اندر خلا آمیزنده است و روا نیست که خلا جسم باشد، روا نباشد که خلا با خلا بیامیزد.)
و حال نفس به خلاف این است، از بهر آنکه نفس جوهری بسیط است و آنچه بسیط باشد تجزیت نپذیرد، و لیکن نفس متکثر است – اعنی بسیارشونده است – و به سبب بسیار شدن اصل او نقصان نپذیرد، چنانکه اگر کسی از پاره ای آهن مقداری جدا کند وز او تیغی کند، آن پاره از آنکه باشد کمتر شود تا چیزی دیگر از او نیاید. و حال نفس به خلاف این است. نبینی که از یک نفس که آن مردی باشد وز زنی که (آن) جفت (در خور) او باشد همی فرزندان بسیار حاصل شوند که هر یکی از آن فرزندان به همه روی ها هم چو مادر و پدر خویش باشند بی آنکه از آن جفت که مر ایشان را حاصل کردند چیزی نقصان شود؟ و چو آن فرزندان همان معلومات و محسوسات را که ایشان یافته باشند اندر یابند، هم چو ایشان باشند وز دو نفس بسیار نفس ها حاصل شود بی آنکه از آن دو نفس چیزی نقصان شده باشد. و اگر آن فرزندان به علم حقایق الاشیاء رسند و نفوس ایشان به درجه علم برآید تا از آن دو نفس که حصول ایشان از آن بود به علم برگذرند، نفس های ایشان بهتر از نفس های پدر و مادرشان باشد و هر کسی داند که نفوس آن فرزندان جز نفس پدر و مادرشان باشد، از بهر آنکه چیزی که او بهتر از چیزی باشد همان چیز نباشد. پس حاصل شدن نفوس آن فرزندان راعلت جز پیوستن هیولیات آن نفوس به جسم از راه غذا پذیرفتن نفوس پدر و مادرشان تا اندر نطفه آمدند و آراسته شدند مر پذیرفتن صورت ها و حواس را، چیزی نبود و اگر این نفوس که بدین فرزندان پدید آمد بدین اشخاص که پدید آمد نپیوسته بودی و آلات پذیرفتن علم نیافته بودی، موجود نگشتی البته. و چو نفوس این فرزندان به علم حلیت یافت – چه علم حسی و چه (علم) عقلی – مر ایشان را موجود گفتیم و تا به علم حلیت نداشتند موجود نبودند، پیدا آمد که وجود روحانیات به وجود صورت های ایشان است، هم چنانکه وجود جسمانیات نیز به وجود صورت های آن است و لیکن هیولی جسم که متجزی است نقصان پذیر است و هیولی نفس که بسیط است نقصان پذیر نیست. و چو حال این است، روا باشد که ما مر جفتی نفس مردم را از نر و ماده، هیولی بسیار نفوس گوییم و تا آن هیولیات به جسم پیوسته نشوند آن نفوس موجود نباشند، هم چنان که صورت های تیغ ها تا بدان آهن که (آن) هیولی تیغ هاست نپیوندد، آن آهن تیغ ها نباشد. و چو مر این آهن (را) به سبب نااوفتادن صورت تیغ ها بر او تیغ ها نگفتیم و تیغ ها نبود، با آنکه تقدیر وزن تیغ ها اندر آن معلوم بود، مر این دو نفس را که اندر مکان تقدیری پیداست چگونه روا باشد که بسیار (نفس ها) گوییم؟ مگر بدانچه دانیم که نفس جزوی متکثر است، گوییم که اندراین دو نفس نفوس بسیار است و ظهور آن نفوس نباشد مگر از راه پیوستن قوت آن دو نفس به جسم مطلق بر تقدیر صنع الهی به خاصه.
و چو گشتن حال چیزی مر گذشتن زمان را بر او واجب آرنده باشد و ناگشتن حال چیز مر گذشتن زمان را بر او از او نفی کننده باشد، پس پیدا آمد که آنچه حال او گردنده نیست، مر او را زمان نیست و چو حال گردنده جسم است، حال ناگردنده نه جسم است. نبینی که همه عقلا بدانچه متفق اند بر آنکه خدای جسم نیست (متفق اند بر آنکه) او – سبحانه – از زمان برتر است؟ و چو مر هر چیزی بودشی را آغازی و انجامی است، آغاز کون او نیز راه اوست که او اندر آن راه سوی فساد رونده است. و مر آن چیز باشیده را اندر این راه دراز حال های گردنده است پس یکدیگر تا چنان همی نمایدش که چیزی بر او همی بگذرد. و آن چیز نه جوهر است – چنانکه این گروه گفتند – بل که آن گشتن احوال جسم اوست به دیگرگونه شدن های گوناگون. و چو بوده شده از اجسام سوی نابوده شدن رونده است، مر او را اندر این راه هیچ بقایی نیست. و بدانچه او از حالی به حالی همی شود، همی گمان برد که بر او چیزی همی گذرد که جزوهای آن چیز پس یکدیگر است (تا آنکه اگر زمان جوهری بسیط باشد، محال باشد که مر او را جزوها باشد، از بهر آنکه متجزی مرکب باشد نه بسیط، و اگر زمان جوهر باشد محال باشد که ناچیز همی شود چنانکه) زمان گذشته ناچیز شده است، و جوهر ناچیزشونده نباشد. و کسی که نیکو بنگرد، ببیند این (بوده شده را که او اندر حال) وجود خویش بر یک حال است وز وجود وز ثبات او چیزی نگذشته است از آغاز وجود او تا به آخر (کز این عالم متلون) بیرون شود، بل (که) احوال جسم او گوناگون گشته است (و) به سبب گشتن حال های جسم خویشتن و گشتن حال های عالم جسمی مر چیزی با جزوهای بسیار (را) همی بر خویشتن گذرنده پندارد. و چو حال چیزهای بودشی این است و آنچه به زیر بودش اندر نیاید از چیزی (دیگر) او سوی فساد به بازگشتن بدان چیز کز او پدید آمده باشد نرود، پس او اندر یک حال خاص خویش باشد و حالی از او نگذشته (باشد،) لاجرم زمان بر او گذرنده نباشد، از بهر آنکه درست کردیم که زمان جز گشتن حال های جسم چیزی نیست و گشتن حال جز مر چیز جسمانی را نباشد به حرکت او و آنچه او جسمانی نباشد حال او نگردد، چنانکه گفتیم.