معنی کلمه مبصر در لغت نامه دهخدا
مبصر. [ م َ ص َ ] ( ع اِ ) حجت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حجت. دلیل واضح. ( از اقرب الموارد ). حجت و حجت واضح و آشکار. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
مبصر. [ م ُ ب َص ْ ص ِ ] ( ع ص ) بیننده. ( آنندراج ). آنکه ظاهر و نمایان میکند و نیز نظرکننده و شناساننده. ( ناظم الاطباء ). بابصیرت. که بصیرت دارد :
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر.ناصرخسرو.مجنون که مبصرجهان بود
شهوت کش و خویشتن رهان بود.نظامی.بس مبصر که مار مهره خرید
مهره پنداشت مار در سله دید.نظامی.بر هر مدبری و مبصری فایق و راجح آمده. ( تاریخ قم ص 4 ). || جادوگر. غیب گو. اخترشناس. ( فرهنگ فارسی معین ) :
تا مبصر ز اول اندرمعرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندرفلک ناظر شود.منوچهری ( از فرهنگ فارسی معین ).|| بینا کننده. || فهماننده. ( فرهنگ فارسی معین ).
مبصر. [ م ُ ب َص ْ ص َ ] ( ع ص ) روشن و هویدا و آشکار و ظاهر ساخته شده. ( ناظم الاطباء ).
مبصر. [م ُ ص َ ] ( ع ص ) دیده شده. ( ناظم الاطباء ) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.ناصرخسرو.بی نهایت بود بحر، این اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسید.عطار( از فرهنگ فارسی معین ).|| تابان ودرخشان و روشن. ج ، مبصرات. ( ناظم الاطباء ).