مبداء

معنی کلمه مبداء در لغت نامه دهخدا

مبداء. [ م َ دَءْ ] ( ع اِ ) صیغه اسم ظرف از ثلاثی مجرد بمعنی محل آغاز کردن و جای آشکار شدن . ( غیاث ) ( آنندراج ) . و بر آنچه مبداء حرکت است نیز مبداء گفته اند. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). جای شروع. مقابل مقصد : حرکتی که بواسطه آن از مبداء به مقصد رسند. ( اوصاف الاشراف ). فرهنگستان ایران کلمه «خاستگاه » را بجای این کلمه که معادل فرانسوی آن اُریژین می باشدبرگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی شود.
- مبداء تاریخ ؛ نقطه حرکت هر یک از مبادی وقایع عظیم مانند تاریخ میلاد مسیح ، تاریخ هجرت رسول اکرم ( ص ) و جز اینها. و رجوع به تاریخ در همین لغت نامه شود.
- مبداء ذاتی ؛ ارباب هیئت که برای فلک حرکت اقبال و ادبار قائل شده اند مبداء ذاتی آغاز برج حمل از منطقةالبروج را دانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مبدألطبیعی ؛ نزد علماء علم هیئت اول حمل از معدل النهار است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| آنچه شی از آن ابتدا شود مانند طرف راه که مبداء گویند. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). || آنکه فصل زمان است مبداء گویند. ( فرهنگ علوم عقلی ایضاً ). و فصل زمان آن باشد که نهایت ما قبل و بدایت ما بعد است. ( فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ) || علت اولی را مبداء گویند. ( فرهنگ علوم عقلی ایضاً ). به صورت شیئی مبداء گویند، مقدمات شیئی را مبداء او گویند. ( فرهنگ علوم عقلی ایضاً ). به چیزی که شیئیت شی بدان است مبداء گویند. مانند صورت برای تخت. ( فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ). || به چیزی که شی برای اوست نیز مبداء گویند که علّیت باشد. ( فرهنگ اصطلاحات فلسفی ، ایضاً ). || آنچه در نظام آفرینش «اول ماصدر» می باشد و مبداء تکوین موجودات دیگر است و به عبارت دیگر هر چیزی که مبداء صدور چیزی دیگر باشد ولو آنکه فاعل حقیقی هم نباشد مانند عقل اول.( فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ). || هر چیزی که از او و در اوست چیزی دیگر، مبداء گویندمانند چوب برای تخت. ( فرهنگ اصطلاحات فلسفی ایضاً ). || در بعضی از حواشی تجرید مبداء شامل ماده و سایر اسباب صوریة و غائیة و شرایط است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || به غایت نیز مبداء گویند. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). || آغاز کار. ( دهار ). آغاز. منشاء. مقابل منتهی. مقابل مقصد. ج ، مبادی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آغاز و اصل و اساس و سرچشمه و مصدر . ( ناظم الاطباء ). آغاز، مَبدَءَة مانند آن . ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || جای آشکار کردن. ج ، مبادی. ( فرهنگ فارسی معین ). || مُبدَاءْ. و مَبدَاءَة اول و نخستین هر چیز. یقال : کان ذلک فی مبدئنا و مبدئنا و مبدأتنا یعنی اول ما. ( ناظم الاطباء ) || ( اصطلاح فلسفی ) اصل هر شی . ج ، مبادی. ( فرهنگ فارسی معین ). || اسم ظرف از «بداء» است و آن نزد حکماء بر سبب اطلاق شود و در عضدی گوید حکماء سبب را مبداء نیز گویند. ( ازکشاف اصطلاحات الفنون ). سبب. ج ، مبادی. ( فرهنگ فارسی معین ). از نظر علمی بر هر چه سبب گفته می شود مبداء هم گویند. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ).

معنی کلمه مبداء در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) اول و نخستین هر چیز. ج . مبادی .

معنی کلمه مبداء در ویکی واژه

اول و نخستین هر چیز.
مبادی.

جملاتی از کاربرد کلمه مبداء

گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت، هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر. فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد، خواص هر ذات دریافت، تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد، مردم دوزخ و بهشت فرق نمود، دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید.
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
دعویِ ما شد به دیوانِ قضایِ عشق قطع کرده اند این ماجرا از مبداء فطرت سجل
مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد «الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
مبداء بسلام تو کند خورشید پهلو چو ز خوابگاه بر گیرد
نه خواهد آمدن با خویش نه هُش‌یار خواهد شد کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
جامی ازو آمد و گم شد در او منه المبداء و الیه المعاد
صفتی را که هست مبداء آن کرده نامش کلام اهل لسان