مباسطت

معنی کلمه مباسطت در لغت نامه دهخدا

مباسطت. [ م ُ س َ طَ ] ( ع اِمص ) از مباسطة عربی. با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است. ( غیاث ). عشرت و مسرت و تفریح. ( ناظم الاطباء ) : و بسیجیده آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم. ( کلیله و دمنه ). و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند. ( سندبادنامه ص 318 ). به هارون بن ایلک خان ملک ترک رسول فرستاد با او اسباب مباسطت مستحکم گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 113 ). سلطان بوقت استنزال امیر اسماعیل از غزنین در مجلس انس با او در مباسطت آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || گستاخی کردن. ( ترجمان القرآن ). گستاخی و بی ادبی و بی شرمی و جسارت. ( ناظم الاطباء ). گستاخی و فراخ زبانی : در اثنای معشرت که سورت شراب عنان تماسک او بستده بود مباسطتی بیش از قدر خویش آغاز کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291 ). || آزادی و آسایش بدون رمیدگی. ( ناظم الاطباء ).
مباسطة. [ م ُ س َ طَ ] ( ع مص ) با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است. ( آنندراج ). و رجوع به ماده قبل شود.

معنی کلمه مباسطت در فرهنگ معین

(مُ سَ طَ ) [ ع . مباسطة ] (مص ل . ) گشاده رویی کردن

معنی کلمه مباسطت در فرهنگ عمید

۱. گشاده رویی.
۲. صمیمیت.
۳. رفتار بدون رودربایستی و همراه با جسارت.

معنی کلمه مباسطت در فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) گشاده رویی کردن . ۲ - ( اسم ) گشاده رویی .
باکسی فراخی ورزیدن دوستی

معنی کلمه مباسطت در ویکی واژه

مباسطة
گشاده رویی کردن

جملاتی از کاربرد کلمه مباسطت

اینست که ربّ العالمین با خضر کرامت کرد و در حقّ وی گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» هر که صفات خود قربان شرع مقدّس تواند کرد ما اسرار علوم حقیقت بر دل او نقش گردانیم که: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» گوینده این علم محقّق است که از یافت سخن گوید، نور بر سخن وی پیدا و آشنایی بر روی وی پیدا و عبودیت در سیرت وی پیدا، برقی از نور اعظم در دل وی تافته و چراغ معرفت وی افروخته و اسرار غیبی او را مکشوف شده چنانک خضر را بود در کار کشتی و غلام و دیوار، نگر تا ظنّ نبری که موسی کلیم با آنکه او را بدبیرستان خضر فرستادند خضر را بر وی مزید بود کلّا و لمّا که بر درگاه عزّت بعد از مصطفی (ص) هیچ پیغامبر را آن مباسطت و قربت نبود که موسی را بود، امّا خضر را کوره ریاضت موسی گردانید چنانک کسی خواهد تا نقره با خلاص برد در کوره آتش نهد آن گه فضل نقره را بود بر کوره آتش نه کوره و آتش را بر نقره، و آنچ خضر گفت: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً» بر معنی فهم اشارت میکند که یا موسی سرّ فطرت تو با شواهد الهیّت چندان انبساط دارد که گویی: «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» و من که خضرم قدرت و قوّت آن ندارم که این حدیث را بر دل خود گذر دهم یا اندیشه خود با آن پردازم، سلطنت تو با غصّه حرمان من در نسازد: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً».
چون با اجناس ناس مجانست و مجالست و استیناس روی نمود، بروشنایی آشنایی مباسطت و مخالطت ظاهر گشت و معلوم شد که پله صورت در ازای پله معنی خفتی دارد تمام و قصوری عام، عروس با جمال را با آرایش خال و خلخال حاجت نبود.