معنی کلمه مبارز در لغت نامه دهخدا
مبارز. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) آنکه با کسی به جنگ بیرون آید و آن سپاهی باشد. این صیغه اسم فاعل است از مبارزة که به معنی بیرون آمدن باشد در جنگ به مقابله حریف.( آنندراج ) ( از غیاث ). یل. نبرده. ( از فرهنگ اسدی ). هر دو نفر دلاور که از دو صف لشکر مقابل و روبروی هم بیرون آیند و با یکدیگر نبرد کنند. هر دلاوری که آماده جنگ شود و از صف سپاهیان بیرون شده و از سپاه مقابل دیگری را برای کارزار طلب کند. پهلوان. بهادر. غازی. دلیر. دلاور و شجاع. ( ناظم الاطباء ). جنگجو. جنگاور. رزمنده. ج ، مبارزین ، و مبارزان : و این مردمانند که طبع ددگان دارند درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. ( حدود العالم ).
به چابکی بربایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز به نوک پیکان خال.منجیک.مبارز گزین کن ز لشکر همین
ز جنگ آوران و سواران کین.فردوسی.چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده مبارز بکردار آب.فردوسی.مبارز دو رخ بر دو سوی دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف.فردوسی.ای فریدون ظفر و رستم دل
ای مبارزشکر و گردربای.فرخی.از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.عسجدی.و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244 ). امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ). پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس که از لشکر باز گردد میان دو نیم کنند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 351 ).
شیر مبارزی که سرشته ست روزگار
اندردل مبارز مردان مهابتش.ناصرخسرو ( دیوان ص 215 ).مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر سوار کرّاریم.ناصرخسرو.زانم به فعل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم.ناصرخسرو.و یکی بود از مقدمان عرب نام او سواربن همام العبدی و مردی معروف مبارز بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 114 ).
راهی بریده ام که درختان او زخار