معنی کلمه ماکیان در لغت نامه دهخدا
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.عماره ( از لغت فرس چ اقبال ص 376 ).چو این کرده شد ماکیان خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.فردوسی.بیفکنی خورش پاک راز بی اصلی
بیاگنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک
ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس.علی شطرنجی.درزی لتره گشته چرا گشته ای تو هاژ
چون ماکیان به کیر خرو در همی کراژ.
اسدی ( از فرهنگ ،یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
پاره ای طعام را پیش خروس افکند آن مرغ سر به زمین زدن گرفت و آن جفت خود را بخواند و هیچ نخورد تا آن ماکیان فراز آمد وآن علف بخورد. ( قصص الانبیاء ص 33 ).
اکنون در این مرنجم در سمج بسته دیر
بربند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان.مسعودسعد ( دیوان چ یاسمی ص 430 ).ماکیان را چه راحت از خایه
چون خُرُه تاج برد و پیرایه.
سنائی ( مثنویها چ مدرس رضوی ص 153 ).
من کرده خویشتن سره از فضل وانگهی
در کنج خانه مانده چو بر خایه ماکیان.رشید وطواط.کرکس که به مکر شد سوی چرخ
برخاک چو ماکیان ببینم.خاقانی.بیضه بشکن مرغ کم کن تا بوی طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان.خاقانی.یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده اند.خاقانی.مکیان چون ماکیانان بر سرخود کرده خاک
کز خروس فتنه شان آواز خذلان آمده.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 380 ).جور نگرکز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان.نظامی.