معنی کلمه ماندگی در لغت نامه دهخدا
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند.فردوسی.فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد.فردوسی.زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بر این ماندگی نیست رفتن روا.فردوسی.بترسید کاید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه.فردوسی.خورش را گوارش می افزون کند
زتن ماندگیها به بیرون کند.اسدی.چو نخجیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن.اسدی.نشانه های بسیاری خون... یکی سرخی رنگ روی و دیگر دمیدگی و پری رگها... و دیگر حس گرانی و ماندگی اندر همه تن. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و اندر خویشتن ماندگی یابد و این ماندگی را به تازی اعیاء گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً ). روغن او ماندگی ببرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً ). و کارها و حرکتها که مردم را از آن ماندگی و رنج باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند. ( نوروزنامه ). ذره ای از حال و قاعده خویش بنگردید، نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد و نه ماندگی. ( مجمل التواریخ و القصص ،یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصه کافور کرد از قرصه ٔشمس الضحی.خاقانی.چو از ماندگی گشت پرداخته
دگرباره شد عزم را ساخته.نظامی.مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود برجا خفت.نظامی.همه درآشیانها رخ نهفتند