مانده

معنی کلمه مانده در لغت نامه دهخدا

مانده. [ دَ / دِ ] ( ن مف ) توقف کرده. درنگ کرده. متوقف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
و یا همچنان کشتی مار سار
که لرزان بود مانده اندر سناد.عنصری ( یادداشت ایضاً ). || منزل کرده. مقیم. || افکار و ملول و تعبناک و خسته و آزرده و فرسوده. ( ناظم الاطباء ). خسته. کوفته. تعب یافته. ره زده. خسته ( معنی متداول امروز ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
از این ماندگان بر سواری هزار
وزان رزمگاه آنچه یابی بیار.فردوسی.ببایست برگشتن از رزمگاه
که مانده سپه بود و شب شد سیاه.فردوسی.که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه است با ما نه باروبنه.فردوسی.سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.فرخی.همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دوپای پر شغه و مانده با دلی بریان.عسجدی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).نتابد زپیل و نترسد زشیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.اسدی.بُدم مانده راه و می خوردنم
بدان بُد که تا ماندگی بفکنم.اسدی.شمارنده شد سست و مانده دبیر
دل شاه و لشکر همه خیرخیر.اسدی.نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مانده خرد پر دل از رکابم
خسته هنر سرکش از عنانم.مسعودسعد.فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز.مسعودسعد.مانده غایت است هر جانی
بسته مدت است هرشخصی.مسعودسعد.هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار.سنایی.جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایه ظل خدا.خاقانی.این زمن طرفه نیست ، من مردم
از چنین پایه مانده ، کی گردم.نظامی.مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.نظامی.رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه خرابی پر حرض.مولوی.درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. سعدی ( کلیات ، گلستان چ مصفا ص 56 ).

معنی کلمه مانده در فرهنگ معین

(دِ ) (ص مف . ) ۱ - پابرجا، باقی . ۲ - زیاد آمده . ۳ - خسته ، ناتوان .

معنی کلمه مانده در فرهنگ عمید

۱. ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف: غذای مانده.
۲. (اسم، صفت ) باقی مانده.
۳. خسته.
۴. (اسم، صفت ) (حسابداری ) باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی.
۵. (صفت ) [مجاز] بی نصیب.

معنی کلمه مانده در فرهنگ فارسی

خسته، کوفته ، ماندگی: خستگی
( اسم ) شبیه شده ماننده .

معنی کلمه مانده در فرهنگستان زبان و ادب

{residue} [زیست شناسی-پروتگان شناسی، شیمی، مهندسی بسپار] [زیست شناسی-پروتگان شناسی] هریک از اجزای سازندۀ یک درشت مولکول [شیمی، مهندسی بسپار] ته مانده ای که پس از تقطیر یک محلول ناخالص برجای می ماند

معنی کلمه مانده در ویکی واژه

پابرجا، باقی.
زیاد آمده.
خسته، ناتوان.

جملاتی از کاربرد کلمه مانده

مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
از حیرت خرام تو این چرخ آبگون چون آب آبگینه ز رفتار مانده است
بیزار شد از من شکسته همه کس من مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بس
از ایران سپه مانده بُد پیش او همه رزم کردن بُدی کیش او
دلم خونست و در اندوه مانده بزیر بار غم چون کوه مانده
مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر دست من ای دست گیر من تو گیر
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین