ماندن

معنی کلمه ماندن در لغت نامه دهخدا

ماندن. [ دَ ] ( مص ) توقف کردن. ( ناظم الاطباء ). توقف کردن. درنگ کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ایرانی باستان ، من . پهلوی ، ماندن . پارسی باستان و اوستا، من ( انتظار کشیدن ). پهلوی ، مانیشتن ، مانیشن . پازند، ماندن . ارمنی ، منام ( ماندن ، انتظار کشیدن ، خدمت کردن ). لاتینی ، منئو . یونانی ، منو . کردی ، مائین ( ماندن )... ( حاشیه برهان چ معین ) : خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همه سپاه از تو بشدند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.دقیقی.ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.فردوسی.همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی.فردوسی.پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.فردوسی.چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.فردوسی.- از فلان نمی ماند ؛ یعنی در رتبه از او کم نیست. ( آنندراج ) :
زبس جوش دل غمدیده من
نمی ماند زدریا دیده من.( از آنندراج ).- باز ماندن ؛ پس افتادن و عقب افتادن.( ناظم الاطباء ).
- پای ماندن ؛ برقرار شدن. ( ناظم الاطباء ).
- در انتظار ماندن ؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده.نظامی.- در غم چیزی ماندن ؛ گرفتار و پابند و در اندیشه آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن.نظامی.- در فکر چیزی ماندن ؛ متذکر آن بودن. در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام.مولوی.- درماندن ؛ بیچاره شدن. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن. طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.فرخی.پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.فرخی. || نگه داشتن. متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. ( تاریخ بخارا ص 76 ).

معنی کلمه ماندن در فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] ۱ - (مص ل . ) اقامت کردن . ۲ - عقب افتادن . ۳ - درمانده و ناتوان شدن . ۴ - شبیه بودن ، مانند بودن . ۵ - تعجب کردن . ۶ - شکیبیدن ، صبر کردن . ۷ - (مص م . ) سپردن ، واگذاردن . ۸ - باقی گذاشتن ، به جا گذاشتن .

معنی کلمه ماندن در فرهنگ عمید

مانستن، مانند بودن.
۱. توقف کردن در جایی، اقامت کردن.
۲. باقی بودن بر حالتی.
۳. [مجاز] زنده ماندن: از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی: ۷/۵۹۵ ).
۴. [مجاز] متحیر و متعجب بودن.
۵. (مصدر متعدی ) [قدیمی] بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن: به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲: ۱۹۷۰ )، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی: ۷/۸۹ ).
۶. (مصدر متعدی ) [قدیمی، مجاز] زنده نگه داشتن: گرفتندشان در میان پیش وپس / از ایشان نماندند بسیارکس (اسدی: ۲۶۲ )، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران زمین (فردوسی۲: ۹۹۹ ).
۷. [قدیمی، مجاز] خسته شدن.
۸. [قدیمی] به ارث رسیدن.
۹. [قدیمی] صبر کردن: بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی: ۲/۱۸۰ ).

معنی کلمه ماندن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) مانستن : تو گفتی بمردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی . ( شا.بخ ۵۳۶ : ۳ )

معنی کلمه ماندن در ویکی واژه

اقامت کردن، عقب افتادن، درمانده و ناتوان شدن، شبیه بودن، مانند بودن، تعجب کردن.
شکیبیدن، صبر کردن.
سپردن، واگذاردن.
باقی گذاشتن، به جا گذاشتن.
ایستادن

جملاتی از کاربرد کلمه ماندن

همان مهد زرین و پرده سرای ببرد و نماندند چیزی به جای
پیر طریقت گفت: «الهی من بقدر تو نادانم و سزای ترا ناتوانم، در بیچارگی خود سرگردانم، و روز بروز در زیانم چون منی چون بود؟ چنانم! و از نگرستن در تاریکی بفغانم، که خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم! چشم بروزی دارم که تو مانی و من نمانم. چون من کیست؟ گر آن روز ببینم ور ببینم بجان فدا آنم.
چو از بازگشتن ندید ایچ رای بماندند خرگاه و خیمه به جای
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
بماندند ازو خیره دل هر کسی بُد از هر زبان آفرینش بسی
نه یارای ماندن نه پای گریز دو چشمش چو سیل روان اشک ریز
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش؟ که داری باد در پس چاه در پیش
فرو ماندند اطبای جهان از چاره‌ام آخر به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
بخواهی رفتن ای خورشید تابان مرا گمره بماندن در بیابان
شمع با ماندنش از خویش ‌گذشت آخر کار پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌پایی