معنی کلمه ماندن در لغت نامه دهخدا
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.دقیقی.ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.فردوسی.همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی.فردوسی.پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.فردوسی.چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.فردوسی.- از فلان نمی ماند ؛ یعنی در رتبه از او کم نیست. ( آنندراج ) :
زبس جوش دل غمدیده من
نمی ماند زدریا دیده من.( از آنندراج ).- باز ماندن ؛ پس افتادن و عقب افتادن.( ناظم الاطباء ).
- پای ماندن ؛ برقرار شدن. ( ناظم الاطباء ).
- در انتظار ماندن ؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده.نظامی.- در غم چیزی ماندن ؛ گرفتار و پابند و در اندیشه آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن.نظامی.- در فکر چیزی ماندن ؛ متذکر آن بودن. در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام.مولوی.- درماندن ؛ بیچاره شدن. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن. طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.فرخی.پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.فرخی. || نگه داشتن. متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. ( تاریخ بخارا ص 76 ).