معنی کلمه مالیدن در لغت نامه دهخدا
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت.فردوسی.ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل.فردوسی.چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی.فردوسی.زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست.فردوسی.یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده مارا.عمعق ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.مولوی.درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. ( گلستان ).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک ؛ چهره بر خاک سودن. کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است. سجده کردن و نماز بردن :
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.فردوسی.وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی.فردوسی.چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.فردوسی.- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین ، رجوع به ترکیب قبل شود :
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگارآفرین.فردوسی.زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی.فردوسی.بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.فردوسی.جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین.فردوسی.- مالیدن چشم ؛ دست کشیدن به چشم ، نیک دیدن را. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی :