معنی کلمه ماری در لغت نامه دهخدا
اگر ماری و کژدمی بود طبعش
به صحراش چون مار کردند ماری.عسجدی ( از لغت فرس اسدی ).|| ( اِ ) در ترکی به معنی هلاکت. ( غیاث ).
ماری. ( حامص ) مار بودن. زهرآگین بودن. گزنده بودن :
ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری.ناصرخسرو.
ماری. ( ص نسبی ، اِ ) منسوب به مار: کله ماری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به کله ماری شود. || نام گلی که گیاه آن شکل مار دارد. قسمی گل از تیره کاکتوسها که شکل مار دارد با خار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ماری. [ ری / ری ی ] ( ع اِ ) گوساله سپید تابان بدن درست پشت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گوساله سپید تابان بدن. ( ناظم الاطباء ). گوساله نرم و تابان بدن سفید و ماریة مؤنث آن.( از اقرب الموارد ). || گلیم خرد با خطهای دراز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شکار کننده سنگخوار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شکارکننده مرغ سنگخوار. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ازار نگارین پشمی مر آبکش را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || جامه کهن تا سر سرین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
ماری. ( اِخ ) دهی از دهستان زنجانرود است که در بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع است و 314 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).
ماری. ( اِخ ) ( سنت... ) نامی است که در فرنگ به مریم ( مادرعیسی ) دهند. و رجوع به مریم در همین لغت نامه شود.
ماری. ( اِخ ) پزشک فرانسوی ( 1853-1940 م. ) نویسنده معتبر عصب شناسی. ( از لاروس ).
ماری. ( اِخ ) یا «چرمیس ها» نام قومی است در روسیه که بر ساحل وسطای رود ولگا سکونت دارند.( از لاروس ). و رجوع به چرمیس در همین لغت نامه شود.
ماری. ( اِخ ) ابن ایوب سلطان نصارای بیت المقدس و معاصر الظافر باﷲ علوی پادشاه مصر بود . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به نامه دانشوران ص 445 شود.