معنی کلمه ماحضر در لغت نامه دهخدا
گرچه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ، ماحضر.سنائی.از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هرچند که در نزد تو این ماحضر آمد.سوزنی.افزون بود از بخشش گردون بتماثل
آنچ از کف او ماحضری باشد و حالی.سوزنی.مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دویکی ماحضرم بایستی.خاقانی.هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ماحضر آورد.خاقانی.هان کجائی چه می کنی ؟ گفتم
می خورم خون خود که ماحضر است.خاقانی.پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده بخدمتی پردازد وماحضر خوردنی سازد. ( سندبادنامه ص 261 ).
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشم از آن
آتشی از جان برافروزیم و دل بریان کنیم.عطار.ماحضری ترتیب کرده پیش ملک آورد. ( گلستان ).
نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.اوحدی.و عذر خواستم که ماحضری جز این نیست. ( انیس الطالبین ص 48 ).
نیم جانی که هست پیش کنم
چون بدست من اینقدر باشد
نبود لایق نثار ولی
کار درویش ماحضر باشد؟( از العراضه ).آبرو هرجا که باشد چیز دیگر گو مباش
خجلت از مهمان ندارد سفره بی ماحضر.میرزا اسد عریان ( از آنندراج ).نیست انعام خدا روزی انعامی چند
نشودخاصه حق ماحضر عامی چند.میرزا مهدی ( از آنندراج ).