معنی کلمه ماء در لغت نامه دهخدا
پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین.مولوی.- ماءالاجام ؛ آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن شود.
- ماءالاسنان . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصفر. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصول . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالبحر ؛ آب دریا. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن شود.
- ماءالبهرامج ؛ عرق بیدمشک. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
- ماءُالثَّلج ؛ برفاب : فلیحذر ان یشرب علیه [ علی العنب ] ماءالثلج. ( ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- ماءالجبن ؛ پنیرآب. ( ذخیره خوارزمشاهی ). آب پنیر. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
- ماءالجمة ؛ به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. ( تحفه ).
- ماءالحصرم ؛ آب غوره. ( یادداشت مؤلف ).
- ماءالحمات ؛ آبهای گرم زاجی و شبی ونوشادری و کبریتی و بورقی. ( تحفه ).
- ماءالحیات ؛ ماءالحیوة. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالخلاف ؛ عرق بید است. ( تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به خلاف شود.
- ماءالرماد. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزجاج .رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزفتی ؛ آبی است که از معدن زفت و قیرخیزد. ( تحفه حکیم مؤمن ).
- ماءالزهر. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالسماء ؛ آب باران. ( ناظم الاطباء ).