مألوف

معنی کلمه مألوف در لغت نامه دهخدا

مألوف. [ م َءْ ] ( ع ص ) آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. ( ناظم الاطباء ). الفت یافته. انس گرفته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. ( مقامات حمیدی ).روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. ( سندبادنامه ص 58 ). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. ( المعجم ). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. ( المعجم چ دانشگاه ص 12 ).
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
برجور روزگار بباید تحملی.سعدی.مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود.سعدی.مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. ( گلستان ).

معنی کلمه مألوف در فرهنگ معین

( مألوف ) (مَ ) [ ع . ] (ص . ) الفت گرفته ، خو کرده .

معنی کلمه مألوف در فرهنگ عمید

الفت گرفته، خو گرفته.

معنی کلمه مألوف در فرهنگ فارسی

الفت گرفته
(اسم ) الفت گرفته مانوس انس گرفته خوگر : وزن رباعیات مالوف طباع است و متداول خاص و عام ... یا وطن مالوف . محل و شهری که شخص بدان انس گرفته ودر آنجانشو ونما یافته .
آشنا آموخته

معنی کلمه مألوف در ویکی واژه

الفت گرفته، خو کرده.

جملاتی از کاربرد کلمه مألوف

گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی
از وی می‌آید که گفت: «السُّکونُ إلی مألوفاتِ الطَّبایعِ یَقْطَعُ صاحِبَها عَنِ بُلوغِ درجاتِ الحَقائِقِ.» آرام گرفتن با چیزی که طبایع را با آن الف بود مرد را از درجات حقایق بیفکند؛ یعنی هر که با مألوفات طبع بیارامد از حقیقت بازماند؛ از آن‌چه طبایع ادوات و آلات نفس‌اند و نفس محل حجاب است و حقیقت محل کشف و هرگز مرید، محجوب و ساکن، مکاشف نباشد. پس ادراک حقایق اندر اعراض مألوفات طبایع بسته است، و الف طبع با دو چیز باشد: یکی با دنیا و دیگر با عقبی. با دنیا الف گیرد به حکم جنسیت و با عقبی به حکم پندار و ناشناخت. پس الفش با پنداشت عقبی است نه با عین آن؛ که اگر به‌حقیقت بشناسدی از این سرای فانی بگسلدی، و چون از این گسست ولایت طبع اسپری شد، آنگاه کشف حقایق بود؛ که آن سرای با طبع جز به فنای طبع خویشی ندارد؛ «لأنَّ فیها ما لاخَطَرَ علی قلبِ بَشرٍ.» خطر عقبی بدان است که راهش پرخطر است، و بس خطر ندارد آن چیز که اندر خواطر آید، و چون اندر معرفت حقیقت عقبی، و هم عاجز بود، طبع را با عین آن چگونه الف باشد؟ درست شد که الفت طبع با پنداشت عقبی است. واللّه اعلم.
ز مأوای مألوف دورم ولیکن روانم به سوی مآبست آرب
گفته «المؤمن آلف مألوف» تو شدستی به ضدّ آن موصوف
چون بر سر آبست ترا منزل مألوف بر چشمه ی چشم من خونخوار فرود آی
چو هست ملک قناعت دیار مألوفم عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست
زهی اخلاق تو مرضی مألوف زهی خیرات تو مقبول و مبرور
مألوف را به صحبت ابنای روزگار بر جور روزگار بباید تحملی
بیاد منزل مألوف و روی یار گلرویم نگر چون باد صبح و روی صحرا اشتر و حجره