معنی کلمه مآب در لغت نامه دهخدا
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان.فرخی.سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و مآب.ناصرخسرو.کل است خنجر ملک و ذات فتح جزء
لابد به کل خویش بود جزء را مآب.مختاری غزنوی.نفخ دروی باقی آمد تا مآب
نفخ حق نبود چو نفخه آن قصاب.مولوی.و از پیش ، جویبار و از پس ، شمشیر آبدار، چهار هزار مرد به دوزخ رفتند و هم چندین در مآب جان بدادند. ( ترجمه اعثم کوفی ص 22 ).
- مآب کردن ؛ مقام کردن. منزل کردن :
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 41 ). || ( اِ ) جای بازگشت. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) ( ناظم الاطباء ). جای بازگشتن. ( آنندراج ) ( غیاث ). جای بازگشت. ج ، مَآوِب. ( منتهی الارب ). مرجع و مُنقَلَب. و منه : طوبی لهم و حسن مآب . ( از اقرب الموارد ). بازگشتن گاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
هشت چیزش را برابریافتم با هشت چیز
هریکی زان هشت سوی فضل او دارد
مآب.فرخی.شهر علوم آنکه در او علی است
مسکن مسکین و مآب و مناب.ناصرخسرو.به گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف الملک هست حسن مآب .امیرمعزی.ز بهر روی تو فالی گرفتم از مصحف
برآمد آیت «طوبی لهم و حسن مآب » .امیرمعزی.حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد انقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبیند انقلاب.امیرمعزی.باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب.سوزنی.