معنی کلمه لیقه در لغت نامه دهخدا
چون لیقه دوات کهن گشته
پوسیده گشت در تن مردارش.خاقانی.هرشفة؛ لیقه دوات که خشک گردد. الاقة؛ لیقه انداختن در دوات. ( منتهی الارب ). || صوف یا نخ که در چراغ های روغن گذارند. علامی فهامی در آئین اکبری در بیان ضوابط شمع و چراغ خانه نویسد: در هر فتیله یک سیر روغن و نیم سیر لیقه به کار رود. ( از آنندراج ). || گل چسبنده که بر دیوار اندازند و بچسبد. ( منتهی الارب ). || جامه کهنه به آب مستعمل. ( آنندراج ). || چیزی سیاه که در کحل کنند. ( منتخب اللغات ). لیق.
لیقة. [ ل َ ق َ ] ( ع مص ) لیق. لیقه انداختن در دوات و نیکو کردن سیاهی آن را. ( منتهی الارب ). صوف و مانند آن در دوات کردن. ( منتخب اللغات ). رجوع به لیق شود.