لویه

معنی کلمه لویه در لغت نامه دهخدا

( لویة ) لویة. [ ل َ وی ی َ ] ( ع اِ ) آنچه پنهان کنی و نگاهداری. || طعام نهاده بخش کسی. ج ، لوایا: اِلواء، لویه خوردن. ( منتهی الارب ).
لویة. [ ل ُ وَی ْ ی َ ] ( اِخ ) موضعی نزدیک بستان ابن عامر. ( منتهی الارب ). موضعی به غور نزدیک مکه به پائین بستان ابن عامر در طریق حاجیان کوفه و آن بیابانی بود و هارون الرشید پس از حج فضای آن را نیکو یافت و بدانجا قصری ساخت... ( از معجم البلدان ).
لویه. [ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) هر ته از جامه. لای. تاه. توه. تو. و بیشتر در لباس استعمال کنند. و هر ته از جامه را خوانند که آن را تاه نیز گویند :
جامه جنگ تو یک لویه همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از حمله ایتام گرفت.انوری.
لویه. [ ی ِ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش رودبار شهرستان رشت ، واقع در شش هزارگزی شمال رودبار و دوهزارگزی باختر شوسه رشت. کوهستانی و سردسیر. دارای 629 تن سکنه. آب آن از شاه جوب وچشمه. محصول آنجا زیتون ، غلات و میوه جات ، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان شال بافی و راه آن مالرو است و قلعه خرابه ای در وسط رودخانه سفیدرود واقع که متعلق به لویه است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ).

معنی کلمه لویه در فرهنگ معین

(یَ یا یِ ) (اِ. ) هر تا از پارچه و لباس ، لای ، تاه ، تو.

معنی کلمه لویه در فرهنگ فارسی

( اسم ) هر ته از پارچه ولباس لای تاه تو . یا یک لویه . یک تا یک لا : جام. جنگ تو یک لویه همی گفت که خصم نطفه را در رحم از جمل. ایتام گرفت . ( انوری لغ. )
موضعی نزدیک بستان ابن عامر

معنی کلمه لویه در ویکی واژه

هر تا از پارچه و لباس، لای، تاه، تو.

جملاتی از کاربرد کلمه لویه

وهیا کل من آل صخر کسرت من صوله علویه اصنامها
آب نو (کهگیلویه)، روستایی از توابع بخش لنده شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد ایران است.
مامون و دیگر حاضران گوش دادند و مقصود را در نیافتند، اما مامون شعر را طرفه دید و گفت: نزدیک تر آی و تکرار کن. علویه هفت بار شعر را تکرار کرد و سرانجام مامون گفت:
احمدناصری، روستایی از توابع بخش چاروسا شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد ایران است.
سیمرغ و عنقا و اکسیر و جام جهان نما و آیینه: مراد از انسان کامل است. ساغر: و صراحی و مینا: مراد از دل عارف است و آن را خمخانه و میخانه و میکده گویند. سِرّوُ سِرِّ سِرّ: گفته‌اند که سرّ لطیفه‌ای است مودّع در قالب. چنانکه ارواح آن محل مشاهده است. چنان که ارواح محل محبت است و قلوب محل معارف و گویند سر آن است که ترا بر آن اشراف باشد و سرِّ سرِّ آنچه غیر حق را بر آن اطلاع نبود. سر، الطف است از روح و روح، اشرف از قلب. و گویند: صُدُوْرٌ الأَحْرارِ قُبُرُ الأسْرار. شاهد: کنایه از معشوق است و معنی شاهد حاضر است هرچه در دل سالک است شاهد اوست. اگر در دل غالب، ذکر است مشاهد ذکر و اگر غالب علم است سالک مشاهدهٔ علم خواهد بود. شراب: کنایه از سکر و آن محبت و جذبهٔ حق است. شمع: کنایه از حضور است. صحو و سکر: از حالات اهل معرفت است. صحو به معنی هشیاری و سکر به معنی مستی است. سکر به مثابهٔ غیبت است و صحو رجوع است از سکر به احساس و غیبت مبتدی را باشد و منتهی را نیز باشدو سکر خاصه اصحاب وجد است و هرگاه مکاشفهٔ بنده‌ای به نعت جمال بود، سکر حاصل شود و روح در طرب آید. عارض: عبارت از مظهر انوار وجود است. عشق: کنایه از مقام ولایت مطلقهٔ علویه است. عارفی در بیان کلام معجز نظام آن حضرت که أَنَا عَبْدٌ مِنْعَبِیْدِ مُحَمَّدٍؐگفته است:
زنده سازد پیکر فضلویه را دزد قشقائی و کهگیلویه را
الیمائی یک سرزمین وابسته به امپراتوری‌های سلوکی و اشکانی بود که شامل استان‌های خوزستان و کهگیلویه و بویراحمد و بختیاری و لرستان و ایلام کنونی می‌شد. در رابطه با واژه «الیمایی» ساموئل بشارت چند قرن پیش الیماییس و ایلام کتاب مقدس را یکی دانست.
ای علویه! خلافت را از من بستان و چنان دوستی بجایش به من ده.