لوی

لوی

معنی کلمه لوی در لغت نامه دهخدا

لؤی. [ ل ُءَ ] ( اِخ ) ابن غالب بن فهربن مالک ، مکنی به ابوکعب.جدی جاهلی از قریش و جد هفتم رسول صلوات اﷲ علیه.
لؤی. [ ل ُ ءَ ] ( اِخ ) ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و یتفرع منه علی حاشیة عمود للنسب ثلاث قبائل. ( صبح الاعشی ج 1 ص 352 ).
لوی. [ ل ِ وا ] ( اِخ ) یوم اللوی ؛ زعموا انه یوم واردات لبنی ثعلبة علی بنی یربوح. قال جریر :
کسونا ذباب السیف هامة عارض
غداة اللوی و النجیل ( ؟ )تدمی کلومها.( مجمع الامثال میدانی ).
لوی. [ل ِ وا ] ( اِخ ) نام رودباری از وادی های بنی سلیم و یوم اللوی وقعتی بدانجا بوده است. ( از عجم البلدان ).
لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام کرسی بخش کرس از ولایت سارتن به فرانسه. دارای 3247 تن سکنه.
لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) امیل. مصور تاریخ فرانسه ، مولد پاریس ( 1826-1890 م. ).
لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) مُریس. ریاضی دان و مهندس فرانسوی ، مولد ری بوویه ( 1838-1910 م. ).
لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.
لوی. [ ل ِ ] ( ع اِ ) مماله لوا. درفش. عَلَم. و رجوع به لواء و لوا شود :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی.ناصرخسرو.رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی.ابوالفرج رونی.
لوی. [ ل ِ وا ] ( ع اِ ) پایان ریگ توده. ( منتهی الارب ). ریگ برهم پیچیده. ج ، الویه. ( مهذب الاسماء ). || جای باریک و کج شده از آن. ج ، الواء، الویه. ( منتهی الارب ).
لوی. [ ل َوا ] ( ع اِمص ) پیچش شکم و درد آن. ( منتهی الارب ). پیچائی ناف. ( مهذب الاسماء ). بیجیذج ( طب ). فیجیذق. پیچیدک. پیچیدج. ( ذخیره خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم ). علوز. علوص. بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. ( بحر الجواهر ). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های اوجمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده ، یعنی تازی گردانیده. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || ( مص ) کج-ی. لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَاءُ؛ خشک گردید. || ( ضمیر ) آنان که. ج ِ التی ، بر غیر لفظ. اللای. ( منتهی الارب ).

معنی کلمه لوی در فرهنگ معین

(لَ وا ) [ ع . ] (اِمص . ) پیچش شکم و درد آن .

معنی کلمه لوی در فرهنگ فارسی

موریس ریاضی دان و مهندس فرانسوی ( و. ری بوویه ۱۸۳۸ - ف. ۱۹۱٠ م . ) . وی بعضویت فرهنگستان علوم فرانسه پذیرفته شد . مطالعات و تحقیقاتی درباره مکانیک مقاومت و ارتجاعی بودن فلزات انجام داد و همچنین کتابهایی نوشت .
( اسم ) پیچش شکم و درد آن .
ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و ینتفرع منه علی حاشیه عمود النسب ثلاث قبائل .

معنی کلمه لوی در دانشنامه عمومی

شهرستان لوی ( به عربی: ولایة لوی ) یکی از شهرستانهای استان باطنه شمالی در منطقهٔ باطنه در کشور پادشاهی عمان است.
جمعیت آن در حدود ۲۷ هزار نفر می باشد.

معنی کلمه لوی در ویکی واژه

لِوی
لَویٰ
نام یا لقبی منسوب به خاندان حضرت یعقوب‌نبی.
پیچش شکم و درد آن.

جملاتی از کاربرد کلمه لوی

دستش به جان نمی‌رسد، ار نی به جای آب می‌کرد جان خویشتن اندر گلوی تو
خود یاری و یار آتشین خوی جایت دل و جای دل به پهلوی
از مصیبت گریه بر پیر و جوان می‌افکند دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
نه چه پهلوی عایشه بشکست گفت پیغمبرش که بردی دست
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد در پهلوی دل زد که خریدار افتاد
زین گریه ها که هست گره در گلوی من پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟ که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی
فرستادگان آمد از هر سوی ز هر نامداری و هر پهلوی