معنی کلمه لهو در لغت نامه دهخدا
لهو. [ ل َ هَُ وو ] ( ع ص ) رجل ٌ لهو؛ مرد بازنده. مرد بسیار غفلت کننده و اعراض نماینده. ( منتهی الارب ). مرد بسیار بازی و غفلت. ( مهذب الاسماء ).
لهو. [ ل َهَْ وْ ]( ع مص ) بازی کردن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). || انس گرفتن زن به سخن کسی و به شگفت آمدن وی. || جماع کردن. ( منتهی الارب ).
لهو. [ ل َهَْ وْ ] ( ع اِ ) زن که بدان بازی کنند یا فرزند. ( منتهی الارب ). بازی. طرب. لعب. ملهی. آنچه مشغول کند مردم را. چیزی که از عمل خیر بازدارد. ( منتخب اللغات ). آنچه مایه اشتغال باشد. اشتغال به عیش و طرب و امثال آن. آنچه انسان را محظوظ کند و مشغول دارد. زنی که مایه سرور و خوشی باشد. سرگرم کن. و در این قول خدای تعالی : «لو اءَردنا اءَن نتخذ لهواً » کنایه است از زن و فرزند. ج ، ملاهی ( بغیر قیاس ). هو الشی الذی یتلذذ به الانسان فیلهیه ثم ینقص. ( تعریفات ) :
دو صد منده سبو آبکش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.ابوشکور.تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.خسروی.بدو گفت کایدر نه جای لهوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست.فردوسی.دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام.فرخی.زین عید عدو را غم و اندوه و تو را لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین.فرخی.کش و بند وبر و آر و کن و کار و خور و پوش
کین ومهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز.منوچهری.امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری.منوچهری.بچه نداند از لهو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه.منوچهری.از این خداوند ما هیچ کاری نیاید جز لهو. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی. ( تاریخ بیهقی ص 247 ). قائد به خشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا به لهو و شراب می پردازم. ( تاریخ بیهقی ص 323 ). دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. ( تاریخ بیهقی ص 394 ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. ( تاریخ بیهقی ص 393 ).