معنی کلمه لقوه در لغت نامه دهخدا
رنجها داده ست کآن را چاره هست
آن به مثل لقوه و دردسر است.مولوی.ملقوّ؛ لقوةزده. ( منتهی الارب ). || ( ص ) زن زودبارگیرنده که در اول دفعه بار گیرد ( به کسر اول نیز آید ) || شتر زودبارگیرنده. || عقاب ماده. عقاب سیاه گون. ذولقوه. ( منتهی الارب ). عقاب. ( بحر الجواهر ). || زن شتابکار و چست و سبک. ج ، لقاء، اَلقاء. ( منتهی الارب ).
لقوة. [ ل ِق ْ وَ ] ( ع ص ) لَقوَة. زن زودبارگیر که در اوّل دفعه بار گیرد. || ناقه زودبارگیر. ( منتهی الارب ).
لقوة. [ ل َق ْ وَ ] ( اِخ ) یوسف بن الحجاج بن یوسف بن الصیقل. و رجوع به یوسف کاتب ملقب به لقوه شاعر شود.
لقوة. [ ل َق ْ وَ ] ( اِخ ) الکیمیائی. رجوع به یوسف لقوة الکیمیائی شود. ( عیون الانباء ج 1 ص 157 ).