معنی کلمه لقمه در لغت نامه دهخدا
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
ترا کردم این لقمه خوب و نغز
دهن باز کن تا خوری زین خورش
وز آن پس چنین بایدت پرورش.فردوسی.خویشی کجات بینم کآنجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.ناصرخسرو.همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.ناصرخسرو.منت بکن و فریضه ٔحق بگذار
وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار.خیام.لقمه با بیم جان خورد آهو
زآن ندارد نه دنبه نه پهلو.سنائی.لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه
لقمه دونان ربودمی چه غمستی.خاقانی.آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.نظامی.هست با هرلقمه ای خون دلی.عطار.راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه ای در برکشد.کمال اسماعیل.هرکه را لقمه در گلو گیرد
شربتی آب از تو باید خواست.کمال اسماعیل.مرد زندانی نیابد لقمه ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه ای.مولوی.بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.مولوی.لقمه زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف.مولوی.لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص.مولوی.لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنیست.مولوی.لقمه و نکته ست کامل را حلال
تونه ای کاهل مخور میباش لال.مولوی.قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست
بی سخن شیر ژیان را لقمه ست.مولوی.علم و حکمت زاید از لقمه ی ْ حلال