معنی کلمه لعب در لغت نامه دهخدا
لعب. [ ل ِ ] ( ع اِ ) لعبة. ( منتهی الارب ). لَعِب. رجوع به لَعِب شود.
لعب. [ ل ُ ع َ ] ( ع اِ ) ج ِ لعبة. ( زمخشری ). رجوع به لعبة شود.
لعب. [ ل َ ع َ ] ( ع مص ) رفتن آب از دهان کودک. ( منتهی الارب ). رفتن لعاب کودک. آب رفتن از دهان کودک.
لعب. [ ل َ ع ِ ] ( ع مص ) بازی کردن. ( ترجمان القرآن )( تاج المصادر ). لَعب. تلعاب. لِعب. ( منتهی الارب ).
لعب. [ل َ ع ِ ] ( ع اِ ) لِعْب. لعبة. بازی. ( منتهی الارب ).
- لهو و لعب :
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.سعدی ( بوستان ).عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. ( گلستان ). و دیگر خدمتگاران به لهو و لعب مشغول. ( گلستان سعدی چ یوسفی ص 78 ). || ( ص ) بازیگر. ( منتهی الارب ).
لعب. [ ل َ ] ( ع مص ) لِعب. لَعِب. تلعاب. بازی کردن. ( منتهی الارب ) ( زوزنی ). عبث. لهو. ( منتهی الارب ) :
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایه دیوارش.ناصرخسرو.
لعب. [ ل َ ] ( ع اِ ) بازی. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) :
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.سوزنی.قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهره زرین و حقه ٔمینا.خاقانی.دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.خاقانی.لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گرچه پایان طلبندش نه همانا بینند.خاقانی.گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی.خاقانی.بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.نظامی.نامه بگشادن چو دشوار است و صعب
کار مردان است نی طفلان لعب.مولوی.همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده هر لعب در بازی نگر.