معنی کلمه لرزه در لغت نامه دهخدا
یلان را بباشد همه روی زرد
همی لرزه افتد به مردان مرد.فردوسی.جهاندار از آن لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان.فردوسی.کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزه باد در او درفتد و کاهش کاه.فرخی.او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان.فرخی.تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد.خاقانی.بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است.خاقانی.جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ برآورد.خاقانی.لرزه برق در سحاب دل است
ناله ٔرعد ز امتحان بشنو.خاقانی.کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار.خاقانی.مگر این تب بشما طائفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه.خاقانی.لرزه برافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید.نظامی.زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه.سعدی ( بوستان ).گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. ( سعدی ). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. ( سعدی ).
سهم تو گر بر فلک آرد شتاب
لرزه کند چرخ چو دریای آب.امیرخسرو ( از آنندراج ).زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم
سکه چون موج زند لرزه به روی دینار.محمدطاهر نصرآبادی ( از آنندراج ).خامه هنگام ثبت هیبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد.محمد عرفی ( از آنندراج ).- زمین لرزه . رجوع به زمین لرزه شود :
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.نظامی.- لرزه به اندام کسی افتادن ؛ لرزیدن از ترس.
تهدج ؛ بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف ؛ لرزه گرفته. صعف ؛ لرزه گرفتن.اکویداد؛ لرزه زده شدن. قل ؛ لرزه از خشم یا طمع. استقلال ؛ لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز؛ لرزه و ترنجیدگی از سرما. ( منتهی الارب ). حمام ؛ لرزه شتر، تب جمیع ستوران. || تب سرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به تب سرد شود. نافض. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نفضاء، نُفضة، نَفضة؛ لرزه تب. ( منتهی الارب ). تب لرزه.