معنی کلمه لرزنده در لغت نامه دهخدا
بلرزید [پیران ] برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.فردوسی.سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.خاقانی.سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت.نظامی.تن کوه لرزنده بر خویشتن.نظامی.- لرزنده بودن بر جان کسی ؛ بیم داشتن بر جان وی. بیمناک بودن بر جان او. شفقت داشتن و غم او خوردن. ( از آنندراج ) :
دایم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.رودکی.ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده برجان اوی.فردوسی.- لرزنده دل ؛ ترسان.