معنی کلمه لرزان در لغت نامه دهخدا
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسکه خود ندادت مادر.منجیک.به بند اندرآمد سر و گردنش
به خاک اندرافکند لرزان تنش.فردوسی.یکی مشت زد بر سر و گردنش
بخاک اندرافتاد لرزان تنش.فردوسی.چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.فردوسی.چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود.فردوسی.بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه.فردوسی.خروشید [کاوه ] و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر بپای.فردوسی.یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.فردوسی.دو پاکیزه ازخانه جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید.فردوسی.تن پهلوان گشت لرزان چو بید
شد از جان کیخسرو او ناامید.فردوسی.تنش گشت لرزان و رخساره زرد
همی رفت گریان و دل پر ز درد.فردوسی.شد آن پادشازاده لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم.فردوسی.بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.فردوسی.چو زو این شنیدند لرزان شدند
ز اندیشه بر خویش پیچان شدند.فردوسی.بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان بجان.فردوسی.تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر ازباد سرد.فردوسی.سر نره دیوان چو دیو سپید
کزو کوه لرزان بود همچو بید.فردوسی.گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود.فرخی.و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.عنصری.بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی.عنصری.من که آلتونتاشم اینک بفرمان عالی میروم سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. ( تاریخ بیهقی ص 81 ).