معنی کلمه لدي در لغت نامه دهخدا
- لدی الاحتیاج ؛ گاه احتیاج. وقت نیاز.
- لدی الاختلاف ؛ گاه بروز اختلاف.
- لدی الاقتضاء ؛ گاه اقتضاء.
- لدی الامکان ؛ در صورت امکان.
- لدی الباب ؛ تا نزدیک در.
- لدی الحاجة؛ گاه حاجت. هنگام نیاز. وقت احتیاج.
- لدی الحصول ؛ همینکه حاصل آمد.
- لدی الحضور ؛ همینکه حاضر آمد.
- لدی الرؤیة ؛ گاه رؤیت. بمحض رؤیت. بمحض دیدن.
- لدی الضرورة ؛ به گاه حاجت. گاه نیاز. بوقت نیازمندی.
- لدی الفرصة ؛ هنگام فرصت.
- لدی الورود ؛ گاه ورود. بمحض ورود. همینکه رسید. همینکه آمد. برسیدن. تا رسید. بورود. تا آمد. به آمدن.
- لدی الوصول ؛ بمحض دریافت.
لدی. [ ل ُدْ دی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به لد که موضعی است به شام. ( سمعانی ).