معنی کلمه لخشه در لغت نامه دهخدا
آتش عشق را ز بس سوز است
آه شعله است ، غم بود لخشه.اورمزدی ( از جهانگیری ). || سرشک آتش. ( مجمل اللغة ). سرشک آتش و آن قطره هایی است که از یک سر چوب تر بر آتش ریزد. ( برهان ). || نوعی از آش آرد. لخشک. ( برهان ). لاخشه. لاکچه. لاکشه. جون عمه. لطیفه. رجوع به لخشک شود. || لغزیده و پای از پیش به در رفته. ( برهان ). || ( اِمص ) لرزه. جنبش. در تداول عامه ، لرزه در تن از غیرت. لرزه سخت که اعضا را چون دست و سر و تن جدا جدا بلرزاند: لخشه به تنم افتاد؛ سخت لرزیدم.
- لخشه به سی و سه بند کسی افتادن ؛ سخت لرزیدن از ترس.