معنی کلمه لختی در لغت نامه دهخدا
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت.رودکی.و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. ( حدود العالم ).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.فردوسی.ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت.فردوسی.بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.فردوسی.همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.فردوسی.اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.فردوسی.نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی.فردوسی.ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی.فردوسی.از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی.فردوسی.سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.فردوسی.خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت.فردوسی.به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.فردوسی.گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.فردوسی.به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه.فردوسی.سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست.فردوسی.ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.فردوسی.سپهبد بدو گفت لختی شتاب ( بشتاب )
بیاوردش از پیش افراسیاب.فردوسی.عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.فردوسی.از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.فردوسی.کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب.