معنی کلمه لبیب در لغت نامه دهخدا
ستمگران را چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم.سوزنی.لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لب لبیبان.سعدی.گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زود سر را ای لبیب.مولوی.وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.مولوی.- ادیب لبیب ؛ ادیب بخرد و دانا.
|| لازم گیرنده کاری را. ( منتهی الارب ). || مرد محرم. قاله ابن درید و انشد:
فقلت لها غنی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذاک لبیب.
ای مُلب ٌ. ( منتهی الارب ).
لبیب. [ ل َ ] ( اِخ ) ( الشیخ ) عبداﷲ الملقب باللبیب بن العلامة عبدالحکیم بن شمس الدین السیالکوتی الهندی. او را حاشیتی است بر تلویح سعدالدین تفتازانی. ( معجم المطبوعات ج 2 ص 1587 ).