لبلاب

معنی کلمه لبلاب در لغت نامه دهخدا

لبلاب. [ ل َ ] ( ص ، اِ ) عزیمت خوان. عزائم خوان. افسونگر. ( برهان ). ساحر. افسون ساز :
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب.مسعودسعد.گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه لبلاب.لبیبی ( از صحاح الفرس ).
لبلاب. [ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) عشقه. بقلة الباردة. گیاه پیچک. ( منتهی الارب ). حلباب. قسوس. عصبه. پیچه. ( دهار ). حبل المساکین. مهربانک. ( زمخشری ). داردوست. گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر درخت پیچید و گاه باشد که درخت را خشک کند و عربان آن را حبل المساکین و بقله بارده خوانند. ( برهان ). میویزه. بعضی فارسیان او را مویزه و بوک نیز خوانند. ( نزهة القلوب ). صاحب بحرالجواهر گوید: عشقه ، یسیل منه لبن اذا قطع، حارٌ یابس فی الاولی. یحلل اورام المفاصل و الاحشاء مع فلوس الخیار شنبر و عصیره مع دهن الورد یسکن وجع الاذن تقطیراً. ( بحر الجواهر ). رجوع به داردوست و لبلاب کبیر و لبلاب صغیر شود :
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب.مسعودسعد.بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی.سعدی.- امثال :
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض . ( مجمع الامثال میدانی ).
عُلیق و عُلیقی ، نوعی از لبلاب. ( منتهی الارب ). صاحب اختیارات بدیعی گوید: قریوله خوانند و آن نوعی از قسوس است و معروف بود به عشقه و جلبوب نیز گویند و به شیرازی هرشه خوانند و نبات وی بر هر نبات که نزدیک وی بود پیچیده شود وحبل المساکین گویند و طبیعت آن معتدل بود در حرارت و یبوست و گویند گرم و خشک بود در اول و گویند سرد و تر بود و ملیّن و محلّل بود و اگر عصیر وی با روغن گل به پنبه در گوش چکانند که درد کند سودمند بود. ودرد سر کهن شده را نافع بود و سینه و شش را سود داردو ربو و سده جگر را مفید بود و ورق آن با سرکه سپرز را سود دارد و آب وی مسهل سودا و صفرای سوخته بود.صاحب منهاج گوید شربتی از وی سی درم بود با نبات بی آنکه بجوشانند. غافتی گوید شربتی از وی نیم رطل کتاب ( ؟ ) بود چنانچه چهل وپنج درم بود با بیست درم نبات اگر بجوشانند قوت وی ضعیف شود و جهت سرفه که از حبس طبیعت بود و قولنج که سبب آن خلطی گرم بود و محلل ورمی بود که در مفاصل و احشا باشد چون با فلوس خیار چنبر مستعمل کنند قرحه امعا را نافع بود و چون با روغن بادام بپزند. و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی نبات بود و لبن لبلاب بزرگ موی بسترد و شپش بکشد و صنف بد وی مسهل خون بود و بدل آن آب ورق خطمی و خبازی -انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسم جنس نباتاتی است که شاخهای او ممتد شده به مجاور آویزد و هر چه بزرگ باشد کبیر گویند و کوچک را صغیر و لبلاب کبیر سفید و سیاه می باشد سفید را گلش سفید و شبیه به شاخ حجامت و تخمش سپید و برگش مانند برگ لوبیا و در تنکابن ککو نامند و سیاه را گلش بنفش و دانه اش سیاه و لبلاب صغیر اقسام است سفید و زرد و سرخ و کبود میباشد و برگ همه ریزه و گل کوچک و تخم در غلاف سیاهی مایل به سرخی و قسمی از آن بی ثمر و ساق جمیع اقسام کبیر و صغیر شیردار است و مرکب القوی ونزد جالینوس در دوم سرد و خشک اند و نزد یوحنابن ماسویه گرم اند و مفتح و مسدد و ملین طبع و محلل و آب آن مسهل مرةالصفراء و چون بجوشانند تفتیح او غالب و اسهال آن کمتر و آب افشرده آن بعکس است و برگ کبیر سفید او که مسمی به حبل المساکین است جهت جراحات عظیمه و سوختگی آتش و دردسر و امراض سینه و آب او جهت سرفه و قولنج حاد و با خیارچنبر جهت ورم مفاصل و احشا و قرحه امعاء و ربو بی عدیل و سه درهم از گل او جهت قرحه امعا و ضماد برگ تازه او جهت درد سپرز و مطبوخ او در روغنها جهت تحلیل اورام و دردها و سعوط عصاره ٔاو با ایرسا و نطرون و عسل جهت دردسر کهنه و با روغن زیتون جهت درد گوش و چرک آن و با موم روغن جهت سوختگی آتش مفید است و قسم سیاه را عصاره اش سیاه کننده موی و برگش جهت قروح خبیثه و گل قسم اخیر که بی ثمر است آشامیدن و فرزجه آن مدرّ حیض و بخور او بعد از طهر مانع حمل و آب او شدید الحرارت و حدّت. سترنده موی و کشنده قمل و بیخ او با شراب جهت گزیدن رتیلا و برگ تازه مطبوخ او جهت التیام جراحات خبیثه و سوختگی آتش مفید و از صنف کبیر آنچه برگش با خشونت و درازو مایل بسیاهی مسمی به شحیمة است سرد و خشک و جهت سرفه و قولنج و درد سینه و تبهای مزمنه و ربع و سپرز و رُبع رطل از آب او با دو درهم مغرة قاطع نزف الدم جمیع اعضا و خشک او رافع قروح خبیثه و تازه او التیام دهنده جراحات است و اقسام لبلاب مضر عصب و مثانه و مصلحش شکر و مانع حمل و قاطع حیض است و قدر شربت از آبش از یک وقیه تا سی درم و لبلاب صغیر با قوه محلله و قابضه و مسهل مرةالصفرا و اسلم از سایر اقسام و رافع سرفه که با یبوست طبع باشد و قولنج حاد و محلل ورم مفاصل و با خیارشنبر جهت اورام احشا و تفتیح سدد و اکثر تبها نافع و قدر شربت از آب او تا نیم رطل بابیست درهم نبات -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه گوید: به رومی او را اریطوس گویند و به پارسی لوغ و اهل سیستان کوک گویند. شمر گوید عصبه به عربی نباتی را گویند که بر درختی که در جوار اوست پیچد و او را لبلاب نیز گویند و بسبب آنکه او دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. اورباسیوس گوید حبل المساکین نوعی است از او، نبات او بزرگ شود و بر درختان پیچیده شود به رومی او را قوسوس گویند. دوس گوید آن بر سه نوع بود رنگ یکنوع او سفید بود و میوه او هم سفید است و نوع دوم سیاه است و میوه او نیز سیاه بود و بعضی میوه این زرد هم بود و نوع سیوم را میوه نبود و شاخهای او باریک بود و برگ او خرد باشد و سفید که به سرخی زند. ابوالخیر گوید او سه نوع است سیاه و سفید چنانکه ذکر رفت و نوع دیگر او را اکیوس گویند برگ او مضاعف بود و او را میوه ای نبود. لس گوید بدروقستوس ضمادی است که از خردل سازند و در وی قلیس به کار برند و قلیس را به لبلاب تفسیر کرده است و در کتاب مجسطی آورده که ستاره ذنب الاسد که او را هلبه گویند به برگ نوعی از لبلاب تفسیر کرده است که او را بقسیس گویند مشابه است و این مؤید قول بولس است «ص اونی » گوید گرم و خشک است مسهل صفرا و بلغم بود و آماسها را بنشاند و سده جگر بگشاید و او را پاک سازد و تنقیه معده بکند آب او با روغن گل سوختگی آتش را سود دارد و چون با روغن گل قطره ای در گوش چکانند درد ساکن کند و چون با سرکه بپزند و بر ورم سپرز طلا کنند نافع بود واگر آب وی در بینی چکانند بوی بد را زایل کند و صداع کهنه را نیکو بود شیر وی شپش بکشد. ( ترجمه صیدنه ٔابوریحان ) ضریر انطاکی در تذکره گوید: علم علی کل ذی خیوط تتعلق بمایقاربها و ورق کورق اللوبیا و یسمی قسوس و قینالس و عاشق الشجر و حبل المساکین و بمصر یسمی العلیق و هو بحسب الزهر لونا و الثمر و عدمها و حجم الاوراق انواع. الاسود منه فرفیری الزهر و غیره کزهره فی اللون و یکون غالبه ابیض و منه احمر و ازرق و اصفر والبری لا ثمر له. والمستنبت له ثمار صغار بین اوراقه و ازهاره مبهجة و یسمی حسن ساعة و یطول جداوان قطع خرج منه ابیض و کله یتفرع و لاقوة له بل تسقط فی قلیل من الزمان یابس فی الاولی حارٌ فیها او فی الثانیة او هو بارد ینفع من قرحة المعاء عن تجربة و یدمل الجراح و یفجر الدمامیل خصوصاً باللبن و ینفع حرق النار بالشّمع و کذا ورقة ضماد او زیته اوجاع الاذن قطوراً و عصارته الصداع المزمن سعوطاً بالایرسا و العسل والنطرون و یسود خضابا وان طبخ فی ای دهن کان حلل الاوجاع مروخا والاعیاء و المفاصل و اما الشحیمة منه و هوالخشن المستطیل الورق فینفع من السعال و القولنج و مع المغرة من نزف الدم شربا و اوجاع الرئة و السدد و الحمیات و الطحال مطلقاً ولو بلا خل و یحلق الشعر و یقتل القمل طلاء و الاسود یشوّش الذهن و کله یمنع الحیض و الحمل و یضرالمثانة و یصلحه الصمغ و السکر و شربته ثلاثة لاماتحمله ثلاث اصابع( ؟ ) لعدم انضباطه و شرب مائه من اثناعشر الی ثلاثین. ( تذکره ضریر انطاکی ).

معنی کلمه لبلاب در فرهنگ معین

(لَ بْ ) [ ع . ] (اِ. ) پیچک ، عشقه .

معنی کلمه لبلاب در فرهنگ عمید

گیاهی پیچنده با برگ های نوک تیز و گل های شیپوری، پیچک.

معنی کلمه لبلاب در فرهنگ فارسی

گیاهی است شبیه نیلوفرکه بدرخت میپیچند، پیچک
( اسم ) ۱- نیلوفر صحرایی . ۲- لبلاب مصری ۳- نیلوفر باغی در برخی ماخذ لبلاب مرادف با عشقه ( داردوست ) ذکر شده است و اشتباه است زیرا مراد از کلم. لبلاب انواع نیلوفر صحرایی و نیلوفر باغی است که جزو تیره پیچکها و جزو دولپه ییها ی پیوسته گلبرگ است . یا لبلاب صغیر . نیلوفر باغی . یا لبلاب کبیر . نیلوفر صحرایی توضیح در بعض ماخذ آنرا مرادف با عشقه دانسته اند و عشقه جزو دو لپه ییها ی جدا گلبرگ است و بالبلاب که جزو تیر. پیچکها و جزو دولپه ییها ی پیوسته گلبرگ است هیچ بستگی ندارد . یالبلاب مصری . گیاهه است از تیر. سبزی آساها که شباهت کامل به لوبیا دارد و شامل حدود ۲٠ گونه است و مخصوص نواحی گرم میباشد . میو. آنرا غالبابحالت سبز چیده در اغذیه مصرف میکنند لبلاب .
عزیمت خوان . عزائم خوان

معنی کلمه لبلاب در دانشنامه آزاد فارسی

لَبلاب (Dolichos lablab)
گیاهی با نام علمی Dolichos lablab. L، از تیرۀ پروانه آسایان، بالارونده، پرشاخه، پیچک دار به طول چهار تا پنج متر و دارای گل های درشت، معطر، زیبا و مجتمع به صورت خوشه دراز به رنگ سفید یا بنفش. در نواحی حاره پرورش می یابد. واریته های مختلف دارد که بعضی از آن ها ارزش غذایی زیادی دارند و به مصارف تغذیه می رسند. مصارف درمانی هم دارند.

معنی کلمه لبلاب در ویکی واژه

پیچک، عشقه.

جملاتی از کاربرد کلمه لبلاب

پیچان به پس و پیش چو لبلاب گردان به چپ و راست چو کوکب
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
سلام الله ما حن القماری سلام الله ما ان البلابل
ام‌البلابیل، روستایی از توابع بخش باوی شهرستان اهواز در استان خوزستان ایران است.
چنان نمایدم از آب دیده صورت او که چهره پری از زیر مهره لبلاب
لبلابِ ضعیف بین که چندی پیچد به چنارِ ارجمندی
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بروز کین بتن دشمنت در آویزد کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر