معنی کلمه لام در لغت نامه دهخدا
به حلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام.فرخی.زین قد چو تیرو الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان چون لام.ناصرخسرو.چون لام الف گرفته من او را کنار و او
پیراسته دو زلفک چون دال کرده لام.یوسف بن نصرکاتب.بر در تو چو ببیند خَدمت را حاسد
لامها کرده ، زغم با قد چون نون گذرد.رضی الدین نیشابوری. || لامچه. ( در اصطلاح جادوان ) صورت حرف لام که برای محبوبیت به رخسار کشند. خطی به صورت لام که از سپند سوخته و جز آن بر پیشانی اطفال و جزاو کشند دفع چشم زخم یا قبول نزد خلق را. عنبر و مشک و سپند سوخته و نیل و لاجوردی را گویند که به جهت دفع چشم زخم بر پیشانی و چهره اطفال کشند و آن را چشم آرو نیز خوانند. ( جهانگیری ) :
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.انوری.ای کمال آفرینش را وجود تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام.انوری.بدخواه چون الف شود از کسوت ظفر
از درع چون کنند سپاه تو لام خویش.رضی الدین نیشابوری.روت بس زیباست لامی هم بکش
ضحکه باشد لام بر روی حبش.عطار. || حیله. مکر. تزویر. چاره :
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صد هزاران لام.اخسیکتی.خلق خوشبوی تو با شاه ریاحین میگفت
کای گل تازه قبا باز چه لام آوردی.شمس طبسی.رجوع به لام کشیدن شود. || در تداول صرفیین مراد لام فعل است ، حرف سیم از یک کلمه ثلاثی. مقابل فاء و عین ؛ مهموزاللام ، که حرف سوم آن همزه باشد؛ معتل اللام ، که حرف سوم آن از حروف عله باشد. رجوع به معتل اللام شود. || چون در کتب لغت بلالام گویند مقصود بی الف و لام است : و بسرة بلالام بنت ابی سلمة ( مجدالدین ). الذّهل ، شجرةالبشام و بلالام ، ذهل بن شیبان. ( قاموس ). || معنی لام در این شعر معلوم نیست و شاید به معنی چاره باشد :