معنی کلمه لاغر در لغت نامه دهخدا
همش رنگ و بو و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بَر فراخ.فردوسی.بود کو بجاه از تو کمتر بود
هم از رشک مهر تو لاغر بود.فردوسی.دو دندان بکردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.فردوسی.چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز گویی کبوتر شوند.فردوسی.جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.فرخی.تو چنین فربه و آکنده چرائی ، پدرت
هندوئی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.لبیبی.چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.عنصری.به یک عطا دو هزار از درم به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهره لاغر.عنصری.یکی جان و دل لاغر دوم مغز وسر تاری
سدیگر صورت زشت و چهارم دیده اعمی.( منسوب به منوچهری ).گاو لاغر به زاغذ اندرکرد
توده زر به کاغذ اندرکرد.( از لغت نامه اسدی ).ای برادر کوه دارم در جگر
چون شوی غرّه که شخص لاغرم.ناصرخسرو.چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چون که هر دو گرسنگانند و لاغرند.ناصرخسرو.بقول ماه دی آبی کیان آن باشد و لاغر
نیاساید شب و روزو برآماسد چو سندانها.ناصرخسرو.جان تو بی علم خر لاغر است
علم ترا آب و شریعت چراست.ناصرخسرو.گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشته ست زرادشت سخندان در زند.ناصرخسرو.روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شد و لاغر.سنائی.علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغر به علف.سوزنی.روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان.