معنی کلمه لاشی در لغت نامه دهخدا
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار.فرخی.هنگام همت وی و هنگام جود وی
شی است همچو لاشی و لاشی بود چو شی.منوچهری.گر چیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشیند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند.ناصرخسرو.باشم گستاخ وار با تو، که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری.عمادی شهریاری.خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی قیمت است و لاشی است.مولوی.گرچه این جمله جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است.مولوی.- لاشی شدن ، لاشی محض شدن ؛ هیچ نداشتن. بی چیز و فقیر شدن ، بی چیزی تمام شدن.
- لا شی محض ؛ سخت بی چیز. که هیچ ندارد از مال.