لاشی

معنی کلمه لاشی در لغت نامه دهخدا

لاشی ٔ. [ ش َی ْءْ ] ( ع ص مرکب ) ( از: لا + شی ) هیچ. مقابل شی ٔ. ناچیز. نچیز. نیست. معدوم. ( آنندراج ) ( در تداول شعرا گاهی بدون همزه استعمال شود ) :
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار.فرخی.هنگام همت وی و هنگام جود وی
شی است همچو لاشی و لاشی بود چو شی.منوچهری.گر چیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشیند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند.ناصرخسرو.باشم گستاخ وار با تو، که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری.عمادی شهریاری.خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی قیمت است و لاشی است.مولوی.گرچه این جمله جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است.مولوی.- لاشی شدن ، لاشی محض شدن ؛ هیچ نداشتن. بی چیز و فقیر شدن ، بی چیزی تمام شدن.
- لا شی محض ؛ سخت بی چیز. که هیچ ندارد از مال.

معنی کلمه لاشی در فرهنگ معین

(ص . ) (عا. ) ۱ - نامرغوب . ۲ - جنده ، فاحشه .

معنی کلمه لاشی در فرهنگ عمید

ناچیز، بی مقدار.

معنی کلمه لاشی در ویکی واژه

(عا.)
نامرغوب.بدرد نخور.بنجل.نامرد.بی انصاف

جملاتی از کاربرد کلمه لاشی

گفتم از تو حیات دارم، گفت «تو نگر و آن حیات لاشی تو»
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفی ع از اللَّه نمایش خواست گفت‌ «اللّهم أرنا الاشیاء کما هی»
به جز حرف خدا و دوستانش هر آن حرفی که گوئی هست لاشی‏ء
 فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ   سرانجام آنها را همچون کاه خورده‌شده (و متلاشی) قرار داد ﴿۵﴾
برتن مرده بخواندم گشت حی بر سر لاشی بخواندم گشت شی
چه زند کف به پیش بحر صفا از کمین موج لاشی است وفنا
فرقست میان عیسی و احمد وز اشیا تا بمنتهی الاشیا