معنی کلمه لازم در لغت نامه دهخدا
پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.خسروی.فرمانبری من [ مسعود ] این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... از روی سلامت نیت. ( تاریخ بیهقی ص 316 ). وفا نمودن به آن واجب است و لازم. ( تاریخ بیهقی ص 313 ) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته ( تاریخ بیهقی ص 310 ). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او ( خلیفه ) ( تاریخ بیهقی ص 315 ). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من [ مسعود ]. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار. ( تاریخ بیهقی ص 319 ).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.ناصرخسرو.و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. ( کلیله و دمنه ). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت. ( کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. ( کلیله و دمنه ). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. ( گلستان ).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند.سعدی.لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.سعدی.سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.سعدی.لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.سعدی.هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش.سعدی.- لازم گرفتن جایی ؛ مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن.
- لازم گرفتن چیزی یا کسی را ؛ پیوسته با او بودن.
- امثال :
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است .
سکب ؛ کار لازم. عانک ؛ لازم چیزی. سدِک ؛ لازم چیزی. لَز؛ لَزز؛ لازم بودن چیزی را. لظﱡ؛ لازم بودن در خانه. اِلظاظ؛ لازم بودن در خانه. لوث ؛لازم بودن در خانه. ( منتهی الارب ). التزام ؛ لازم داشتن. لزوم ؛ لازم شدن. ( تاج المصادر ). تغنّث ؛ لازم شدن. غرامة؛ آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیة؛ لازم شد بر وی تاوان. لکع؛ لازم شدن. لزوم ؛ لازم شدن حقی بر کسی. لکی ؛ لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ؛ لازم شد بر وی بعینه. التاب ؛ لازم و واجب کردن کاری بر کسی. ( منتهی الأرب ). الزام ؛ لازم کردن ؛ ( تاج المصادر ). السام ؛ لازم گردانیدن. لکد؛ لازم گردیدن. شرط؛ لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. قبل علی الشی ٔ؛ لازم گرفت. تطلی ؛ لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظة؛ لازم گرفت دشمن را. مماظ؛ لازم گرفتن دشمن را. سَدَک ؛ لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً؛ لازم گرفتم آنرا. اِکیاب ؛ لازم گرفتن. لتب ؛ لازم گرفتن. لتوب ؛ لازم گرفتن. لسم ؛ لازم گرفتن. جثم ؛ لازم گرفتن. جثوم ؛ لازم گرفتن. مماناة؛ لازم گرفتن. اعتکاد؛ لازم گرفتن. سافهت الناقة الطریق ؛ لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت. لبد؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب ؛ لازم گرفتن جای را. قعود؛ لازم گرفتن جای را. مقعد؛ لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان ؛ لازم گرفت جای را. طفق الموضع؛ لازم گرفت جای را. اقتناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اِقناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اعراس ؛ لازم گرفتن چیزی را. کنع؛ لازم گرفتن چیزی را. عصب ؛ لازم گرفتن چیزی را. عسق ؛ تعسق ؛ لازم گرفتن چیزی را. تقنیة؛ لازم گرفتن چیزی را. التباط؛ لازم گرفتن چیزی را. التیاق ؛ لازم گرفتن چیزی را. عرس ؛ لازم گرفتن چیزی را. اقتار؛ لازم گرفتن چیزی را. قتر؛ لازم گرفتن چیزی را. شریطة؛ لازم گرفتن چیزی را. قنو؛ لازم گرفتن چیزی را. قنیان ؛ لازم گرفتن حیا را. قصع؛ لازم گرفتن خانه را. اِکفار؛ لازم گرفتن دیه را. اکتفار؛ لازم گرفتن دیه را. لب ؛ لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب ؛ لازم گیرنده کاری را. اِنکباب ؛ لازم گرفتن کسی را. لذی ؛ لازم گرفتن کسی را. لهذب ؛ لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ ؛ لازم گرفتن. لطّ؛ لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام ( حدیث )؛ لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را. || چسبنده. یقال صار کذا و کذا ضربة لازم لغة فی لازب. ( منتهی الأرب ). چفسنده. ( دهار ). چبسنده. ( زمخشری ). لازب. ( دهار ) : دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. ( گلستان سعدی ). || ملازم. ( آنندراج ) :