قوی

معنی کلمه قوی در لغت نامه دهخدا

قوی. [ ق َ وا ] ( ع ص ) گرسنه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال بات القوی. ( از المنجد ). || دشت و بیابان خالی و خشک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
قوی. [ ق َ وا ] ( ع مص ) سخت گرسنه شدن. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. ( منتهی الارب ). || بازایستادن باران. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قوی المطر؛ احتبس. ( اقرب الموارد ).
قوی. [ ق َ وی ی ] ( ع ص ) زورمند. توانا. ( منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. ( اقرب الموارد ). || محکم. استوار. ( فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره. ( فرهنگ نظام ).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه. ( آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.مسعودسعد.روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.نظامی.- قوی پنجه ؛ نیرومند :
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.نادم لاهیجی.- قوی پی ؛ سخت پی.
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. ( آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.سعدی.- قوی دست ؛ زورمند :
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.نظامی.کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.نظامی.- قوی دستگه ؛ قوی دستگاه :
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.سعدی.- قوی دل ؛ نیرومند. باجرأت :
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.نظامی.تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.نظامی.- قوی رای ؛ قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی :
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.نظامی.- قوی طبع ؛ پخته رای و قوی خلقت. ( آنندراج ).
- قوی گردن ؛ گردن کلفت. زورمند :

معنی کلمه قوی در فرهنگ معین

(قَ یّ ) [ ع . ] (ص . )۱ - نیرومند. ۲ - سخت ، محکم .

معنی کلمه قوی در فرهنگ عمید

= قوا
۱. توانا، نیرومند، زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.

معنی کلمه قوی در فرهنگ فارسی

توانا، نیرومند، زورمند، اقویائ جمع
( اسم ) جمع قوه : موصلی را چون سال بر آمد و فتور قوی ظاهر شدن گرفت و استرخائ بدن پدید آمد ... توضیح در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس اعلا و مولا . یا قوای بحری . نیروی دریایی . یا قوای زمینی . نیروی زمینی .
رودباری است نزدیک قاویه

معنی کلمه قوی در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَوِیُّ: نیرومند
معنی رَجُلٍ: کلمه رجل دلالت بر انسان قوی در اراده و تعقل دارد
معنی عسق: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که حمعسق معنایش حلیم ، مثیب ( ثواب دهنده )،عالم ، سمیع ، قادر ، قوی ، است )
معنی کَافُوراً: کافور(کافور ماده ای مومی، سفید و یا شفاف و جامد با فرمول C۱۰H۱۶O که دارای بوی بسیار قوی می باشد.کافور صمغ درختی بنام camphor laurel می باشد. این درخت همیشه سبز در آسیا و به خصوص در جزیره برنئو و فرمز وجود دارد. درخت کافور تا 25تا 30 متر رشد می کند و ...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
معنی ذِی ﭐلْقَرْنَیْنِ: لقب یکی از اولیاء الهی علیهم السلام (در روایتی از امام صادق علیه السلام درمورد ذی القرنین علیه السلام آمده است که کارهائی میکرد که از بشر عادی ساخته نیست و شخصی از حضرت علی (علیهالسلام) پرسید : آیا ذو القرنین پیغمبر بود ؟ در پاسخ فرمود : نه ، ولی بن...
ریشه کلمه:
قوی (۴۲ بار)
[ویکی اهل البیت] قوی (اسم الله). این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این اسم و صفت الهی به معنای نیرومندی و توانایی 9 بار در قرآن آمده است. 7 مرتبه با صفت عزیز و دو بار با صفت شدیدالعقاب.

معنی کلمه قوی در ویکی واژه

forte
potente
نیرومند.
سخت، محکم.

جملاتی از کاربرد کلمه قوی

بازوی عدل ازو شدست قوی پیکر ظلم ازو شدست نزار
صد تیر جفا می گذرانی ز جگرها بازوت قوی باد که خوش می گذرانی
اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت چو گل بر هم دَرَد صد تو، لباس زهد و تقوی را
شاه چون دید آن کرامات قوی رفت زانجا پیش شاه معنوی
هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام مهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدین
پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای
به تن و توش‌، جوان و به بر و دوش‌، قوی به روش، تندخرام و به سخن، چرب‌مقال