معنی کلمه قوام در لغت نامه دهخدا
- بقوام آوردن ؛ جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- قوام آمدن شربت ؛ دارای بستگی و غلظت شایسته شدن. ( ناظم الاطباء ) : و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
قوام. [ ق َوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) نیکوقامت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ): رجل قوام ؛ مرد نیکوقامت. ( منتهی الارب ). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج ، قوامون. ( از اقرب الموارد ). || سرپایی. ( یادداشت مؤلف ): و اکثر مایعرض [ الدوالی ] یعرض للفیوج و المشاة و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. ( قانون ابوعلی سینا ).
قوام.[ ق ِ ] ( ع ص ، اِ ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه درستی و آراستگی آن بود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. ( اقرب الموارد ). نظام و اصل چیزی. ( آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از قوت که مایه قوام انسان است. ( از اقرب الموارد ).رجوع به قیام و قَوام شود. || ( مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن. ( فرهنگ فارسی معین ).
قوام. [ ق ُ ] ( ع اِ ) بیماریی است در پای گوسفند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
قوام. [ ق ُوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قائم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به قائم شود.