جملاتی از کاربرد کلمه قوافل
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
قوافل دعوت از زبان من همه وقت رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست
سر پاکش به بالای سنان شد چراغ دیده و شمع قوافل
روان است پیوسته از شهر هستی به ملک عدم از پی هم قوافل
اینک قوافل از پی هم سوی ملک یزد چون اشک من روانه به هر کوی و دامنست
عیش منفّص دو سه روزه سرای دون شد رهزن قوافل عیش دوام ما
ببین فایز! قوافل در قوافل به هر جانب صدای الرحیل است
اگرچه داشت به دل، کاروان غم منزل کنون قوافل عیش آیدم به استقبال
شاهی که در قوافل سرمای قهر او خورشید دوش برکشد از محمل سحاب