قفلی

معنی کلمه قفلی در لغت نامه دهخدا

قفلی. [ ق ُ ] ( اِخ ) حمادبن ابی حنیفه. از راویان است. لقب رجالی وی قفلی است. ( ریحانة الادب ج 3 ص 316 ).

جملاتی از کاربرد کلمه قفلی

بخل قفلیست بر خزینه شاه تا کند دست شاه ازان کوتاه
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم قفلی به تنگ‌درزی مشت بخیل نیست
قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دل‌های ما. مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو.
از خرمن الخلق برآن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش
ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند
عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته
انبر قفلی مهره‌گیر که برای قفل کردن مهره مناسب است.
ابا نامه و هدیه و با نثار یکی درج و قفلی برو استوار
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
انبر قفلی گیره ، که در سایز های مختلف بعنوان گیره دستی مورد استفاده قرار میگیرد .
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
انبر قفلی ورق گیر که برای قفل کردن صفحات یا ورق های چوبی ، فلزی و … مناسب است .
نشود باز این چنین قفلی گر همه عقل‌ها کلید آید